P5
P5
+ هوی خانم.
ا.ت دست به سینه پشتشو به جونگ کوک کرده بود و اخم مصنوعی ای رو صورتش بود. یه هفته ای بود که فقط میومد رو روبه روی قفس میشست و پشتشو به جونگ کوک میکرد. داشت با خودش فکر میکرد.
+ یه هفتس فقط نشستی بهم نگاهم نمیکنی چرا اینجوری میکنی. مگه چی گفتم ؟
ا.ت چیزی نگفت.
جونگ کوک آروم نشست و با انگشتش شونه ا.ت رو لمس کرد : خانم خانما...
ا.ت برگشت و با عصبانیت پرسید: چیه؟
جونگ کوک لبخندی زد و گفت: ببین که بعد یه هفته به حرف اومده.
_ حالا.
+ جواب نمیدی ؟
_ چیو ؟
+ جواب حرفامو...
ا.ت نفس عمیقی کشید و آب دهانشو قورت داد و ایستاد و گفت : تو مگه الهه ی بزرگ رو دوست نداشتی ؟
+ چرا.
_ خب پس چرا به جای اینکه به الهه فک کنی همش به من فک میکنی ؟
جونگ کوک دست به سینه نشست و گفت : خب... یادته گفتم عشق زمان و از بین میبره زمان عشقو ؟
ا.ت سرشو به نشانه تایید تکون داد.
+ این هزار سال عشق بود که زمان رو واسه من از بین میبرد. ولی بعد از اومدن تو این زمانه که داره عشق و از بین میبره.
_ حالا این یعنی چی ؟ ( خنگی مادر ؟)
+ این یعنی او همون زمانی هستی که داری آتش عشق قدیمی من و خاموش میکنی. تو همون زمانی هستی که عشق و از بین میبری.
_ این یعنی تو من و دوست داری؟
جونگ کوک با لبخند گرمی سرشو به نشانه تایید تکون داد.
_ الان باید چی...بگم ؟
+ نیازی نیست چیزی بگ.......
_ منم دوست دارم.
جونگ کوک ایستاد و گفت : چی ؟
_ منم.....دوست دارم.
+ چی..چجو.....
ا.ت دست جونگ کوک و گرفت و رو قلبش گذاشت : ببین.....
جونگ کوک میتونست ضربان قلب ا.ت رو احساس کنه و امواج عشق رو میونشون حس کنه.
جونگ کوک هم با اون یکی دستش دست ا.ت رو رو قلبش گذاشت و گفت : تو هم ببین.....
ضربان قلب داشت بالا میرفت. آروم سراشونو بالا آوردن و به هم خیره شدن. و همزمان با هم گفتن : دوست دارم.......
همه ی عشق ها ماندگار نیست.....آدم وقتی از دوست داشتن کسی خسته بشه....دیگه رهاش میکنه. درسته درد رها کردن ، جدایی سخته....ولی پافشاری به اون عشق و اون موندن درد بیشتری داره...قصه ی عشق زندانی و زندانبان هم همینطوری بود. زندانی که سال ها در غم عشق طولانی ای سوخته بود...با دیدن زندانبان قلب سوختش دوباره به تپش افتاد. زندانبان رو زخم های عشق زندانی مرحم گذاشت. زندانبان زمانی بود که درد عشق چند صد ساله ی زندانی رو از بین برد........
+ هوی خانم.
ا.ت دست به سینه پشتشو به جونگ کوک کرده بود و اخم مصنوعی ای رو صورتش بود. یه هفته ای بود که فقط میومد رو روبه روی قفس میشست و پشتشو به جونگ کوک میکرد. داشت با خودش فکر میکرد.
+ یه هفتس فقط نشستی بهم نگاهم نمیکنی چرا اینجوری میکنی. مگه چی گفتم ؟
ا.ت چیزی نگفت.
جونگ کوک آروم نشست و با انگشتش شونه ا.ت رو لمس کرد : خانم خانما...
ا.ت برگشت و با عصبانیت پرسید: چیه؟
جونگ کوک لبخندی زد و گفت: ببین که بعد یه هفته به حرف اومده.
_ حالا.
+ جواب نمیدی ؟
_ چیو ؟
+ جواب حرفامو...
ا.ت نفس عمیقی کشید و آب دهانشو قورت داد و ایستاد و گفت : تو مگه الهه ی بزرگ رو دوست نداشتی ؟
+ چرا.
_ خب پس چرا به جای اینکه به الهه فک کنی همش به من فک میکنی ؟
جونگ کوک دست به سینه نشست و گفت : خب... یادته گفتم عشق زمان و از بین میبره زمان عشقو ؟
ا.ت سرشو به نشانه تایید تکون داد.
+ این هزار سال عشق بود که زمان رو واسه من از بین میبرد. ولی بعد از اومدن تو این زمانه که داره عشق و از بین میبره.
_ حالا این یعنی چی ؟ ( خنگی مادر ؟)
+ این یعنی او همون زمانی هستی که داری آتش عشق قدیمی من و خاموش میکنی. تو همون زمانی هستی که عشق و از بین میبری.
_ این یعنی تو من و دوست داری؟
جونگ کوک با لبخند گرمی سرشو به نشانه تایید تکون داد.
_ الان باید چی...بگم ؟
+ نیازی نیست چیزی بگ.......
_ منم دوست دارم.
جونگ کوک ایستاد و گفت : چی ؟
_ منم.....دوست دارم.
+ چی..چجو.....
ا.ت دست جونگ کوک و گرفت و رو قلبش گذاشت : ببین.....
جونگ کوک میتونست ضربان قلب ا.ت رو احساس کنه و امواج عشق رو میونشون حس کنه.
جونگ کوک هم با اون یکی دستش دست ا.ت رو رو قلبش گذاشت و گفت : تو هم ببین.....
ضربان قلب داشت بالا میرفت. آروم سراشونو بالا آوردن و به هم خیره شدن. و همزمان با هم گفتن : دوست دارم.......
همه ی عشق ها ماندگار نیست.....آدم وقتی از دوست داشتن کسی خسته بشه....دیگه رهاش میکنه. درسته درد رها کردن ، جدایی سخته....ولی پافشاری به اون عشق و اون موندن درد بیشتری داره...قصه ی عشق زندانی و زندانبان هم همینطوری بود. زندانی که سال ها در غم عشق طولانی ای سوخته بود...با دیدن زندانبان قلب سوختش دوباره به تپش افتاد. زندانبان رو زخم های عشق زندانی مرحم گذاشت. زندانبان زمانی بود که درد عشق چند صد ساله ی زندانی رو از بین برد........
۵.۹k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.