فراتر از دوستی قسمت ⁴⁵
فراتر از دوستی قسمت ⁴⁵
فیلیکس رفت تو آشپز خونه شروع کرد درست کردن
Felix:
سوپ آخر های کار بود دیگه گذاشتم رو گاز که خودش یکم قول بخوره و درست بشه رفتم گوشی برداشتم زنگ ساعت رو روشن کردم رفتم تو اتاق تک تکشون و زیر گوش همشون و بیدار شدن همه با صورت های غرق خواب مثه روح تو خونه داشتن میچرخیدن
" آقایون خراب کار بیاین بشینین پشت میز صبحانه "
همه اومدن نشستن واسشون سوپ رو ریختم
" شما غذاتونو بخورید راحت باشین هرچیزی هم نیاز داشتین ور دارین من برم هیونجین رو بیدار کنم "
در اتاق رو زدم چند بار دیدم جواب نمیده همینجوری رفتم تو اتاق
" هیوناااا بلند شو برو یه چیزی بخور اینجوری بمونی بده برات تا ³ میشمارم بلند شدی ، شدی نشدی کل سوپ رو میدم بخورن ... ، ¹ ... ² ... ³ "
یهو هیونجین بلند شد مثه جت رفت پشت میز نشست و شروع کرد به خوردن غذا
" آقایون خراب کار غذا پسندتوته ؟ "
Hyunjin:
"مگه میشه نباشه ؛ اینا لالن وقتی از یه غذایی خوششون بیاد یکسره میخورن و چیزینمیگن "
Felix:
" عاها ، باشه "
همه غذا هاشون رو خوردن هیونجین شروع کرد شستن ظرف ها بعدش لینو بهش اضافه شد و بهش کمک کرد چان رفت اتاق هارو مرتب کرد جیسونگ و سونگمین اومدن با من خونه رو تمیز کردن و چانگبین و جونگین هم میز رو تمیز کردن بعد از اینکه کار ها تموم شد وسایلشون و جمع کردن که برن
" خداحافظ آقایون خراب کار "
اومدم تو خونه نشستم رو کاناپه
" آخيش راحت شدیم "
Hyunjin:
" پوف راحت شدی ؟ نه جوجه کوچولو تازه شروع شده تازه قراره مال من بشی "
Felix:
" هی هیونااا میزنمتا "
Hyunjin:
" نه دیگه این نشد جوجه "
★انتظار داری بگم چیکار کردن ؟ کارای مستحجن کردن ، خاعران گول بیاید کالبد شکافی نکنیم🗿💔★
>⁴ سال بعد
الان تقریبا ⁴ سالی میشه که هیونجین رفته و برنگشته فقط اگه اون سانسگ فن های کوفتی اذیتش نمیکرد اون الان میتونست نارا رو ببینه
★به به نارا خانوم دختر ⁴ ساله هیونلیکسه ها★
برام فرقی نداشت که هیونجین میبینه یا نه ولی از تک تک اتفاقات و خاطراتی که سعی میکردم با نارا بسازم براس عکس میفرستادم ، یعنی هیونجین زندس ؟
یعنی کجاعه ؟
یعنی حالش خوبه ؟
یعنی با یکی دیگس الان ؟
سوالات زیادی مغزم. و درگیر کرده بود به ساعت نگاه کردم باید الان میرفتم مهدکودک دنبال نارا از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سمت مهدکودک نارا منتطر بودم تا زنگشون بخوره و بیاد بیرون خسته شدم سرم رو گذاشتم رو فرمون تا نارا بیاد
ادامه دارد...★
به به داریم به آخر های داستان نزدیک میشیم🗿
فیلیکس رفت تو آشپز خونه شروع کرد درست کردن
Felix:
سوپ آخر های کار بود دیگه گذاشتم رو گاز که خودش یکم قول بخوره و درست بشه رفتم گوشی برداشتم زنگ ساعت رو روشن کردم رفتم تو اتاق تک تکشون و زیر گوش همشون و بیدار شدن همه با صورت های غرق خواب مثه روح تو خونه داشتن میچرخیدن
" آقایون خراب کار بیاین بشینین پشت میز صبحانه "
همه اومدن نشستن واسشون سوپ رو ریختم
" شما غذاتونو بخورید راحت باشین هرچیزی هم نیاز داشتین ور دارین من برم هیونجین رو بیدار کنم "
در اتاق رو زدم چند بار دیدم جواب نمیده همینجوری رفتم تو اتاق
" هیوناااا بلند شو برو یه چیزی بخور اینجوری بمونی بده برات تا ³ میشمارم بلند شدی ، شدی نشدی کل سوپ رو میدم بخورن ... ، ¹ ... ² ... ³ "
یهو هیونجین بلند شد مثه جت رفت پشت میز نشست و شروع کرد به خوردن غذا
" آقایون خراب کار غذا پسندتوته ؟ "
Hyunjin:
"مگه میشه نباشه ؛ اینا لالن وقتی از یه غذایی خوششون بیاد یکسره میخورن و چیزینمیگن "
Felix:
" عاها ، باشه "
همه غذا هاشون رو خوردن هیونجین شروع کرد شستن ظرف ها بعدش لینو بهش اضافه شد و بهش کمک کرد چان رفت اتاق هارو مرتب کرد جیسونگ و سونگمین اومدن با من خونه رو تمیز کردن و چانگبین و جونگین هم میز رو تمیز کردن بعد از اینکه کار ها تموم شد وسایلشون و جمع کردن که برن
" خداحافظ آقایون خراب کار "
اومدم تو خونه نشستم رو کاناپه
" آخيش راحت شدیم "
Hyunjin:
" پوف راحت شدی ؟ نه جوجه کوچولو تازه شروع شده تازه قراره مال من بشی "
Felix:
" هی هیونااا میزنمتا "
Hyunjin:
" نه دیگه این نشد جوجه "
★انتظار داری بگم چیکار کردن ؟ کارای مستحجن کردن ، خاعران گول بیاید کالبد شکافی نکنیم🗿💔★
>⁴ سال بعد
الان تقریبا ⁴ سالی میشه که هیونجین رفته و برنگشته فقط اگه اون سانسگ فن های کوفتی اذیتش نمیکرد اون الان میتونست نارا رو ببینه
★به به نارا خانوم دختر ⁴ ساله هیونلیکسه ها★
برام فرقی نداشت که هیونجین میبینه یا نه ولی از تک تک اتفاقات و خاطراتی که سعی میکردم با نارا بسازم براس عکس میفرستادم ، یعنی هیونجین زندس ؟
یعنی کجاعه ؟
یعنی حالش خوبه ؟
یعنی با یکی دیگس الان ؟
سوالات زیادی مغزم. و درگیر کرده بود به ساعت نگاه کردم باید الان میرفتم مهدکودک دنبال نارا از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سمت مهدکودک نارا منتطر بودم تا زنگشون بخوره و بیاد بیرون خسته شدم سرم رو گذاشتم رو فرمون تا نارا بیاد
ادامه دارد...★
به به داریم به آخر های داستان نزدیک میشیم🗿
۵.۴k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.