رمان
#رمان
#پارت14
#دلربای_من🖤🕸
...
دیانا:یه هفته گذشته بود کار تو شرکتو یه جورایی یاد گرفتم ارسلانم کمکم میکرد ولی خب هنوز سر اتاق مدیریت هر روز بحث میکردیم و آخرش تصمیم گرفتیم اتاقمون یکی باشه
...
پانیذ:شالمو سرم کردمو از بیمارستان اومدم بیرون رو کاریه سختی بود ولی من جونم به این کار وابستس صدای ماشینی که داشت با به پام حرکت میکرد شنیدم ترسو کاملا حس کردم نگاهی به کوچه خلوت کردم لعنتی یه پرنده هم پر نمیزد کم کم شروع کردم به دوییدن ولی دستمو کشید و هلم داد سمت دیوار
نگاهی به صورتش کردم که با ماسک مشکی فقط چشمای سبزش معلوم بود
از من چی میخوای
-زود هر چی تو کیفته در بیار
پانیذ:باشه باشه سریع کیف پولمو کارتو گوشیمو گذاشتم رو زمین و کیف خالی رو بهش نشون داد
-افرین دختر خب
پانیذ:به چشای هیزش نگاه کردم که هی نزدیکم میشد چشامو بستم که...
رضا:دوییدم با چوب زدم تو سرش که از هوش رفت
پانیذ:چشامو باز کردم که با چهره آشنا رو به رو شدم یهو یاد شب تولد افتادم دوست ارسلانه با بغض بغلش کردم و بعد یه دیقه فهمیدم تو بغلشم سریع اومدم عقب ببخشید خیلی ترسیده بودم مرسی
رضا:لبخندی زدم تنها که نباید بیای تو این کوچه ها
پانیذ:آخه تا حالا دزد اینجا نیومده
رضا:بشین میرسونتمت
پانیذ:بدون فکر تو ماشین نشستم الان وقت تعارف نبود نفسمو با حرص دادم بیرون خیلی ترسیده بودم
رضا:چاقوی صورتی که براش خریده بودم دادم بهش
پانیذ:این چیه
رضا:بازش کن
پانیذ:در جعبه که با ربانای قرمز و گلای کوچولو تزئین شده بود باز کردم یه چاقو خیلی ناز بود
این چیه
رضا:یعنی نمیدونی
پانیذ:نه میدونم خب برا کیه
رضا:برا همون که الان تو دستشه از این به بعد هر کی خواست اذیتت کن اینو بزن تو قلبش تا دیگه نتونه یه خانومو اذیت کنه
پانیذ:با ذوق گفتم یعنی مال منه
رضا:آروم زدم رو سرش اره دیگه
از پشت شیشه ماشین راه رفتنشو نگاه کردم یه اس خاص کل وجودمو گرفته بود
....
ارسلان:گلو شمع هارو گذاشتم رو میز فک کنم همه چی تکمیل بود شماره دیانا رو گرفتمو خواستم بیاد تو اتاق
دیانا:در و باز کردم نگاهی به اتاق کردم خبریه
ارسلان:بیا بشین
دیانا:رو به روش نشستم بله
ارسلان:کمکم میکنی
دیانا:نگاهش کردم و بازم ادامه داد
...
دیانا:کت شلوار رسمی مشکیمو پوشیدم با یه آرایش ملایم شال حریر سفیدمو سرم کردم امشب باید خیلی رسمی و شیک بنظر بیام اومدم پایین و سوار آژانس شدم
....
دیانا:در و باز کردم صدای اهنگ میومد رفتم تو ولی با دیدن دختر و پسرای مست ترس وجودمو گرفت منصرف شدم یاد حرفای ارسلان افتادم
(آبرو منو تو به این قرار ربط داره یادت باشه! یه جوری براش دلبری کن که نفهمه بخاطر منافع شرکت باهاش تو رابطه ای!)
نفسمو بیرون دادم که یه مرد مو مشکی اومد سمتم و دستشو اورد جلو
عباس:سلام عباس هستم
دیانا:دیانا هستم
عباس:پامو انداختم رو اون پام و ادامه دادم شنیدم یه شرکت دارین شریکت کیه
دیانا:پسر عمم
خب برا چی میخواستی منو ببینی
دیانا:فک کنم پسر عمم گفته که من بهتون علاقه دارم دستمو محکم فشار دادم طوری که جای ناخونم رو دستم موند آب دهنمو قورت دادم من بدون تو نمیتونم عباس
عباس:پوز خندی زدم تو اصن منو نمیشناسی بعد کی وقت کردی عاشقم شی
دیانا:تو که نمیدونی من خیلی وقته دنبالتم بعد یه ثانیه دستمو کشید و فشار داد به دیوار آخ درد داره
عباس:راستشو بگو کی فرستاده تورو اینجا
دیانا:به جون مامانم خودم اومدم
عباس:دستشو کشیدم بردم سمت پنجره اینجارو میبینی بفهمم کلکی تو کارته خودم از همینجا میندازمت
دیانا:خدا لعنتت کنه ارسلان ولم کرد که محکم خوردم به دیوار
عباس:رفتم سمتش اینجا رو امضا کن زود
دیانا:به کاغذ نگاه کردم این چیه؟
عباس:یه قرار داده من پولی که نیاز دارین میدم تا ورشکست نشین توهم هر وقت خواستم میای اینجا و
دیانا:یه دیقه وایسا قرارمون این نبود تف بهت بی حیا رفتم سمت در و دستمو کشید
عباس:یه لحظه فک کن ورشکست شدین ارسلانو تورو بردن زندان مامانت از جدایی یکی یه دونش دق میکنه بابات پیر میشه سکته میکنه دیدی؟زندگیت چجوری میشه ....
....
دیانا:در خونه رو باز کردم و سریع رفتم تو حموم صابون برداشتم و محکم رو لبام کشیدم انقدی که پوست نازک صورتی لبم کنده شد
ارسلان:در حمومو با شدت باز کردم دیانا چیشده صابونو ازش گرفتم با دستمال خونه رو لبشو پاک کردم چی چیکار میکنی دیوونه شدی
دیانا:دارم اثر لبای اون کثافتو پاک میکنم خیالت راحت شد بخاطر کار احمقانه تو به این روز افتادم تو قمار کردی من باید تاوان پس بدم یه ذره غیرت تو اون وجودت نیس حداقل میتونستی یکم هوای منو که خیر سرم زنتم داشته باشی قرارمون چی بود ارسلان یه ازدواج سوری گرفتن سهممون از خونه نه اینکه تو با سهم منو خودت قمار کنی اخرشم هر چی بودو نبود باختی اون یارو عباس کلی چک برگشتی
#پارت14
#دلربای_من🖤🕸
...
دیانا:یه هفته گذشته بود کار تو شرکتو یه جورایی یاد گرفتم ارسلانم کمکم میکرد ولی خب هنوز سر اتاق مدیریت هر روز بحث میکردیم و آخرش تصمیم گرفتیم اتاقمون یکی باشه
...
پانیذ:شالمو سرم کردمو از بیمارستان اومدم بیرون رو کاریه سختی بود ولی من جونم به این کار وابستس صدای ماشینی که داشت با به پام حرکت میکرد شنیدم ترسو کاملا حس کردم نگاهی به کوچه خلوت کردم لعنتی یه پرنده هم پر نمیزد کم کم شروع کردم به دوییدن ولی دستمو کشید و هلم داد سمت دیوار
نگاهی به صورتش کردم که با ماسک مشکی فقط چشمای سبزش معلوم بود
از من چی میخوای
-زود هر چی تو کیفته در بیار
پانیذ:باشه باشه سریع کیف پولمو کارتو گوشیمو گذاشتم رو زمین و کیف خالی رو بهش نشون داد
-افرین دختر خب
پانیذ:به چشای هیزش نگاه کردم که هی نزدیکم میشد چشامو بستم که...
رضا:دوییدم با چوب زدم تو سرش که از هوش رفت
پانیذ:چشامو باز کردم که با چهره آشنا رو به رو شدم یهو یاد شب تولد افتادم دوست ارسلانه با بغض بغلش کردم و بعد یه دیقه فهمیدم تو بغلشم سریع اومدم عقب ببخشید خیلی ترسیده بودم مرسی
رضا:لبخندی زدم تنها که نباید بیای تو این کوچه ها
پانیذ:آخه تا حالا دزد اینجا نیومده
رضا:بشین میرسونتمت
پانیذ:بدون فکر تو ماشین نشستم الان وقت تعارف نبود نفسمو با حرص دادم بیرون خیلی ترسیده بودم
رضا:چاقوی صورتی که براش خریده بودم دادم بهش
پانیذ:این چیه
رضا:بازش کن
پانیذ:در جعبه که با ربانای قرمز و گلای کوچولو تزئین شده بود باز کردم یه چاقو خیلی ناز بود
این چیه
رضا:یعنی نمیدونی
پانیذ:نه میدونم خب برا کیه
رضا:برا همون که الان تو دستشه از این به بعد هر کی خواست اذیتت کن اینو بزن تو قلبش تا دیگه نتونه یه خانومو اذیت کنه
پانیذ:با ذوق گفتم یعنی مال منه
رضا:آروم زدم رو سرش اره دیگه
از پشت شیشه ماشین راه رفتنشو نگاه کردم یه اس خاص کل وجودمو گرفته بود
....
ارسلان:گلو شمع هارو گذاشتم رو میز فک کنم همه چی تکمیل بود شماره دیانا رو گرفتمو خواستم بیاد تو اتاق
دیانا:در و باز کردم نگاهی به اتاق کردم خبریه
ارسلان:بیا بشین
دیانا:رو به روش نشستم بله
ارسلان:کمکم میکنی
دیانا:نگاهش کردم و بازم ادامه داد
...
دیانا:کت شلوار رسمی مشکیمو پوشیدم با یه آرایش ملایم شال حریر سفیدمو سرم کردم امشب باید خیلی رسمی و شیک بنظر بیام اومدم پایین و سوار آژانس شدم
....
دیانا:در و باز کردم صدای اهنگ میومد رفتم تو ولی با دیدن دختر و پسرای مست ترس وجودمو گرفت منصرف شدم یاد حرفای ارسلان افتادم
(آبرو منو تو به این قرار ربط داره یادت باشه! یه جوری براش دلبری کن که نفهمه بخاطر منافع شرکت باهاش تو رابطه ای!)
نفسمو بیرون دادم که یه مرد مو مشکی اومد سمتم و دستشو اورد جلو
عباس:سلام عباس هستم
دیانا:دیانا هستم
عباس:پامو انداختم رو اون پام و ادامه دادم شنیدم یه شرکت دارین شریکت کیه
دیانا:پسر عمم
خب برا چی میخواستی منو ببینی
دیانا:فک کنم پسر عمم گفته که من بهتون علاقه دارم دستمو محکم فشار دادم طوری که جای ناخونم رو دستم موند آب دهنمو قورت دادم من بدون تو نمیتونم عباس
عباس:پوز خندی زدم تو اصن منو نمیشناسی بعد کی وقت کردی عاشقم شی
دیانا:تو که نمیدونی من خیلی وقته دنبالتم بعد یه ثانیه دستمو کشید و فشار داد به دیوار آخ درد داره
عباس:راستشو بگو کی فرستاده تورو اینجا
دیانا:به جون مامانم خودم اومدم
عباس:دستشو کشیدم بردم سمت پنجره اینجارو میبینی بفهمم کلکی تو کارته خودم از همینجا میندازمت
دیانا:خدا لعنتت کنه ارسلان ولم کرد که محکم خوردم به دیوار
عباس:رفتم سمتش اینجا رو امضا کن زود
دیانا:به کاغذ نگاه کردم این چیه؟
عباس:یه قرار داده من پولی که نیاز دارین میدم تا ورشکست نشین توهم هر وقت خواستم میای اینجا و
دیانا:یه دیقه وایسا قرارمون این نبود تف بهت بی حیا رفتم سمت در و دستمو کشید
عباس:یه لحظه فک کن ورشکست شدین ارسلانو تورو بردن زندان مامانت از جدایی یکی یه دونش دق میکنه بابات پیر میشه سکته میکنه دیدی؟زندگیت چجوری میشه ....
....
دیانا:در خونه رو باز کردم و سریع رفتم تو حموم صابون برداشتم و محکم رو لبام کشیدم انقدی که پوست نازک صورتی لبم کنده شد
ارسلان:در حمومو با شدت باز کردم دیانا چیشده صابونو ازش گرفتم با دستمال خونه رو لبشو پاک کردم چی چیکار میکنی دیوونه شدی
دیانا:دارم اثر لبای اون کثافتو پاک میکنم خیالت راحت شد بخاطر کار احمقانه تو به این روز افتادم تو قمار کردی من باید تاوان پس بدم یه ذره غیرت تو اون وجودت نیس حداقل میتونستی یکم هوای منو که خیر سرم زنتم داشته باشی قرارمون چی بود ارسلان یه ازدواج سوری گرفتن سهممون از خونه نه اینکه تو با سهم منو خودت قمار کنی اخرشم هر چی بودو نبود باختی اون یارو عباس کلی چک برگشتی
۸.۰k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.