رمان
#رمان
#پارت16
#دلربای_من 🖤🕸
دیانا:در ماشینو با شدت بستم دوییدم سمت اتاق و درو قفل کردم چمدون صورتیمو از زیر تخت در آوردم چند مانتو و لباسامو گذاشتم توش لوازم آرایشیمم برداشتم کافشن یخیمو پوشیدم با شال حریر سفید قفلو باز کردم که با ارسلان رو به رو شدم
برو کنار میخوام برم
ارسلان:کجا
دیانا:پانی حالش بد شده میرم ببرمش دکتر
ارسلان:پانیذ خودش ماشین داره دکترم هس راستشو بگو
دیانا:خسته شدم میخوام برم خونمون
ارسلان:با این چمدون بری فک میکنن دعوامون شده چمدونو گرفتم برو حالا
دیانا:ازش فاصله گرفتم که دستمو گرفت
ارسلان:مواظب خودت باش
دیانا:یه سیلی محکم بهش زدم که دست خودم درد گرفت سریع دوییدم بیرون وای دستم بشکنه چرا زدمش اخ
...
ارسلان:دستمو گذاشتم رو جایی که دیانا زد لبخند تلخی زدم کتمو برداشتم و افتادم دنبالش
...
دیانا:درو باز کردم مامان بابا من اومدممم
مامان:به به دختر خوشگلم چه عجب خوش اومدی
بابا:خوش اومدی یکی یدونه بابا
دیانا:رفتم جفتشونو بغل کردم اخ دلم چقد براتون تنگ شده!
بابا:ارسلان کجاس دخترم
دیانا:داشتم میگفتم که صدای آیفون خونه اومد
مامان:من باز میکنم
بیا تو پسرم خوش اومدی
دیانا:به راه رو نگاه کردم ببینم کیه که ارسلان اومد تو ای خدا
مامان:دختر پاشو برا شوهرت یه چایی بیار
دیانا:کوفتو بخوره اه از رو مبل بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه
چایی رو گذاشتم جلوش و برگشتم سرجام
بابا:ارسلان برگرد سمتم ببینم
ارسلان:جانم
بابا:صورتت چیشده
ارسلان:نگاهی به دیانا کردم داشتم میرفتم بیرون خورد به در
مامان:حواست کجاس پسرم
دیانا:اوه انگار چیشده حواسش پیشه خانومش بوده با گفتن این حرفم همه زدن ریز خنده
دیانا:اخیش بخیر گذشت
...
رفتم تو اتاقم این چرا هر جا من میرم دنبالمه
ارسلان:صورتمو سرخ کردی روتو برم
دیانا:خب حالا پیاز داغشو زیاد نکن نشکستم صورتتو
•ادامه دارد•🌸💕
#پارت16
#دلربای_من 🖤🕸
دیانا:در ماشینو با شدت بستم دوییدم سمت اتاق و درو قفل کردم چمدون صورتیمو از زیر تخت در آوردم چند مانتو و لباسامو گذاشتم توش لوازم آرایشیمم برداشتم کافشن یخیمو پوشیدم با شال حریر سفید قفلو باز کردم که با ارسلان رو به رو شدم
برو کنار میخوام برم
ارسلان:کجا
دیانا:پانی حالش بد شده میرم ببرمش دکتر
ارسلان:پانیذ خودش ماشین داره دکترم هس راستشو بگو
دیانا:خسته شدم میخوام برم خونمون
ارسلان:با این چمدون بری فک میکنن دعوامون شده چمدونو گرفتم برو حالا
دیانا:ازش فاصله گرفتم که دستمو گرفت
ارسلان:مواظب خودت باش
دیانا:یه سیلی محکم بهش زدم که دست خودم درد گرفت سریع دوییدم بیرون وای دستم بشکنه چرا زدمش اخ
...
ارسلان:دستمو گذاشتم رو جایی که دیانا زد لبخند تلخی زدم کتمو برداشتم و افتادم دنبالش
...
دیانا:درو باز کردم مامان بابا من اومدممم
مامان:به به دختر خوشگلم چه عجب خوش اومدی
بابا:خوش اومدی یکی یدونه بابا
دیانا:رفتم جفتشونو بغل کردم اخ دلم چقد براتون تنگ شده!
بابا:ارسلان کجاس دخترم
دیانا:داشتم میگفتم که صدای آیفون خونه اومد
مامان:من باز میکنم
بیا تو پسرم خوش اومدی
دیانا:به راه رو نگاه کردم ببینم کیه که ارسلان اومد تو ای خدا
مامان:دختر پاشو برا شوهرت یه چایی بیار
دیانا:کوفتو بخوره اه از رو مبل بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه
چایی رو گذاشتم جلوش و برگشتم سرجام
بابا:ارسلان برگرد سمتم ببینم
ارسلان:جانم
بابا:صورتت چیشده
ارسلان:نگاهی به دیانا کردم داشتم میرفتم بیرون خورد به در
مامان:حواست کجاس پسرم
دیانا:اوه انگار چیشده حواسش پیشه خانومش بوده با گفتن این حرفم همه زدن ریز خنده
دیانا:اخیش بخیر گذشت
...
رفتم تو اتاقم این چرا هر جا من میرم دنبالمه
ارسلان:صورتمو سرخ کردی روتو برم
دیانا:خب حالا پیاز داغشو زیاد نکن نشکستم صورتتو
•ادامه دارد•🌸💕
۶.۵k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.