part 10

مامان یوری = که اینطور ... چه روز عجیبی ...میش ازش یه رمان نوشت ...
///نویسنده = خاله جان نگران نباش من دارم مینویسم ///
مامان یوری = خب بعد از این روز پر فراز و نشیب یه غذای خوشمزه میچسبه ...
یوری = بستگی داره غذا چی باشه که بچسبه ....
مامان یوری = دوکبوکی و نودل ...
یوری = یسسسسسسس...الان مطمعن شدم قطعا میچسبه ....
ویو فردا صبح ....ویو یوری =
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم صبحونه خوردم و اماده شدم ...کولمو برداشتم و رفتم پایین یهو هان رو دیدم ...اصلا یادم نبود که قراره باهم بریم ...اگه نیومده بود جلو خونمون سرمو مینداختم پایین تنها میرفتم ...وایی خدا چقدر خنگم من ...
یوری = اوو ..سلام هان ...
هان = گود مورنینگ ...
یوری = دیر که نکردم ...چند دقیقس وایستادی ...
هان = نه اتفاقا سر وقت اومدی ...همین الان اومدم جلو درتون ...البته همچینم ساختمونامون دور از هم نیست ...
یوری = حالا ولش کن بریم ...
هان = اره بریم پیش جونگین و فیلیکس ...
//پرش زمانی جلو در خونه ی فیلیکس و جونگین ...//
هان = سلام فیلیکس ...
یوری = سلام ...
فیلیکس = سلام داش ...
یوری = جونگین کو ...
فیلیکس = الان میاد ...رفتم جلو در خونش اشت اماده میشد و گفت من بیام پایین منتظر شما اون میاد ...
///ویو 30 مین بعد ///
هان = فیلیکس ....مطمعنی جونگین داشت اماده میشد ...تقریبا نیم ساعته جلو در وایستادیما ...
فیلیکس = بابا باور کن به من گفتم دارم اماده میشم ...
یوری = من میرم بالا ببینم کجا موند ...شاید مرده ...
هان = باشه ...اگه مرده بود از ایفون بهمون بگو براش فاتحه بفرستیم ...
یوری = حله ...
///یوری میره جلو در خونه ی جونگین...تا میاد در بزنه جونگین درو باز میکنه تا بیاد بیرون ... که یوری رو میبینه ...///
دیدگاه ها (۰)

part 11

part 12

part 9

part 8

فرار من

#invisiblelovePart_13جونگکوک: خوشگل کردیهائون: خوشگل بودم ، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط