وقتی مربی دنست بود:)🥲💃🏻 part 6
#وقتی_مربی_دنست_بود 🥲💃🏻
نویسنده : @lady_parya
#part_6
_ کای بیا بریم تا همه ی خوراکیا رو نخورده
اومدن نشستن کنارم رو کاناپه . لیسو هم یه سریال گذاشت و مشغول خوردن و خوش گذرونی شدیم ...
( پرش زمانی به 3 ساعت بعد )
_ ا.ت خب میموندی چرا میخوای انقد زود بری ؟
+ نه مرسی قشنگم همین قدر هم که موندم خیلی زیاده خوش گذشت ممنون
کفشمو پوشیدم و بندشو بستم . صاف وایسادم و گفتم ...
+ خب دیگه فعلا بای
_ بای مواظب خودت باش
+ شما هم همینطور
اینو گفتم و سریع چپیدم تو آسانسور . حالم الان خیلی خوب بود . واقعا قضیه امروز شبیه داستان ها و فیک ها بود . آخه مگه میشه ساعت من بخوابه ؟ چقدر عجیب ... ( خنده )
تو افکار خودم بودم که آسانسور وایساد . پیاده شدم و تصمیم گرفتم یکم تو خیابون چرخ بزنم .
رفتم تو یکی از مغازه های 24 ساعته سئول و یه رامیون با کیمچی برداشتم و مشغول خوردن شدم .
داشتم رامیونم رو می خوردم که چشمم افتاد به یه چیزی . خودش بود ؟
امکان نداشت ... نهه
رامیون و گذاشتم و سریع اومدم بیرون . دوست نداشتم ببینمش پسره ی از خود راضی ... ایششش
دیگه باید میرفتم خونه خیلی دیر شده بود . مامان قراره پارم کنههه
( پرش زمانی به نیم ساعت بعد )
کفشمو در آوردمو رفتم تو . سرمو آوردم بالا که ...
دیدم مامانم با یه دمپایی وایساده دم در ...
+ ماما ...
_ مامانو مرض دختره ی سلیطه
و شروع کرد به زدنم ...
+ آی ماماننن آخخ نزن
_ نزدمت که اینطوری سلیطه شدی
+ خب بزار حداقل توضیح بدم
_ میخوام 100 سال سیاه توضیح ندی
+ ماماننننن
_ مرض
_ .... 😐
_ خب بگو کجا بودی ؟
+ رفته بودم پیش لیسو
_ ها پس بگو رفته بودی پیش همون دوست سلیطه تر از خودت
+ ماماااان
_ درد زود باش بیا سر میز میخوایم شام بخوریم .
+ من سیرم نمیخورم
_ تو غلط کردی بدو ببینم
+ باشهههه
.💗🫶🏻
ادامه دارد ...
#پایان_part_6
نویسنده : @lady_parya
#part_6
_ کای بیا بریم تا همه ی خوراکیا رو نخورده
اومدن نشستن کنارم رو کاناپه . لیسو هم یه سریال گذاشت و مشغول خوردن و خوش گذرونی شدیم ...
( پرش زمانی به 3 ساعت بعد )
_ ا.ت خب میموندی چرا میخوای انقد زود بری ؟
+ نه مرسی قشنگم همین قدر هم که موندم خیلی زیاده خوش گذشت ممنون
کفشمو پوشیدم و بندشو بستم . صاف وایسادم و گفتم ...
+ خب دیگه فعلا بای
_ بای مواظب خودت باش
+ شما هم همینطور
اینو گفتم و سریع چپیدم تو آسانسور . حالم الان خیلی خوب بود . واقعا قضیه امروز شبیه داستان ها و فیک ها بود . آخه مگه میشه ساعت من بخوابه ؟ چقدر عجیب ... ( خنده )
تو افکار خودم بودم که آسانسور وایساد . پیاده شدم و تصمیم گرفتم یکم تو خیابون چرخ بزنم .
رفتم تو یکی از مغازه های 24 ساعته سئول و یه رامیون با کیمچی برداشتم و مشغول خوردن شدم .
داشتم رامیونم رو می خوردم که چشمم افتاد به یه چیزی . خودش بود ؟
امکان نداشت ... نهه
رامیون و گذاشتم و سریع اومدم بیرون . دوست نداشتم ببینمش پسره ی از خود راضی ... ایششش
دیگه باید میرفتم خونه خیلی دیر شده بود . مامان قراره پارم کنههه
( پرش زمانی به نیم ساعت بعد )
کفشمو در آوردمو رفتم تو . سرمو آوردم بالا که ...
دیدم مامانم با یه دمپایی وایساده دم در ...
+ ماما ...
_ مامانو مرض دختره ی سلیطه
و شروع کرد به زدنم ...
+ آی ماماننن آخخ نزن
_ نزدمت که اینطوری سلیطه شدی
+ خب بزار حداقل توضیح بدم
_ میخوام 100 سال سیاه توضیح ندی
+ ماماننننن
_ مرض
_ .... 😐
_ خب بگو کجا بودی ؟
+ رفته بودم پیش لیسو
_ ها پس بگو رفته بودی پیش همون دوست سلیطه تر از خودت
+ ماماااان
_ درد زود باش بیا سر میز میخوایم شام بخوریم .
+ من سیرم نمیخورم
_ تو غلط کردی بدو ببینم
+ باشهههه
.💗🫶🏻
ادامه دارد ...
#پایان_part_6
۱.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.