پارت 8
#پارت_8
رفتم توی اتاقی کع بهم داده بودن در بستم همین اومدم بخوابم یهو صدای آژیر بلند شد ،،، طبق گفته هاشون هر دقت صدای آژیر رو شنیدیم باید توی سالن اصلی امارت جم میشدیم..
سریع پاشدم لباسمو پوشیدم و رفتم پایین ... باندایی کع بسته بودم خیلی اذیتم میکردم اما باید طاقت میاوردم ... همه پایین منتظر بودن تا علیسان حرف بزنه ...
رفت روی سکوی وسط سالن و منتظر موند تا همه ساکت بشن بعد اینکه دید همه منتطر حرفای اونیم شروع کرد به حرف زدن ...
+ همتونو اینجا جم کردم تا یه سری چیز ها رو بهتون گوش زد کنم ، اینارو بهتون میگم چون نمیخوام برای مهمونی فردا شب خطایی از هیچ کدومتون ببینم ،، مهمونیایی کع فردا شب قراره بیان برام خیلی عزیزن پس اصلا خوش ندارم ناراحتشون کنید ،،، و نکته مهم هر چی ازتون خواستن باید در اخطیارشون بزارید و اگر نافرمانی کنید جز مرگ چیزی در انتظارتون نی... حالا هموتون برید استراحت کنید تا فردا ...
اینا رو گفت و بعد از تموم شدن حرفاش همه گفتیم چشم .... به سمت اتاقم راه افتادم همین اومدم درو باز کنم با صدایی که شنیدم برگشتم ، ارتام صدام کرد و گفت کع دنبالش برم منم خیلی مطیع و بدون حرف دنبالش راه افتادم ... بعد از چن دیقه راه رفتن به یه انبار رسیدم کع زیر عمارت قرار داشتو پر وسایل چرت و پرتو کارتون بود .... اومد سمتمو گفت ...
+ همه این وسایلو باید خیلی مرتب یه گوشه از این انبار جم کنی ،،، تا قبل صب باید کارتو تموم کنی
- چی اینهمه رو خودم تنها جم کنم ،...( حرصم در اومده بود با اعصبانید غریدم ) مگ من خدمتکارم فک کنم این کار خدمتکاراس یا حداقل کارکنای ساده نع من
+( اومد سمتمو چونمو گرفت توی دستاش ) فک کنم قبلا گفته بودم جز چشم چیز دیگه ایی نمیخوام بشنوم ،،، این انبار قراره محلی بشه کع دخترا رو بیارن
- دخترا ؟
+ فردا شب علاوه بر مهمونی قراره معاملم انجام بشه و کسی از این نمیتونه خبر دار بشه ، برای همین ازتو میخوام اینارو جم کنی ، فهمیدی
- چشم
با فکر اینکه میتونم سوگلو پیدا کنم اون اینجا باشه ذوق کردمو به خاطر اون شروع به جم کردن وسایل شدم ، آرتامم رفتو گوشه انبار پشت یه میز نشست و با کاغذایی که دستش بود مشغول شد .....
رفتم توی اتاقی کع بهم داده بودن در بستم همین اومدم بخوابم یهو صدای آژیر بلند شد ،،، طبق گفته هاشون هر دقت صدای آژیر رو شنیدیم باید توی سالن اصلی امارت جم میشدیم..
سریع پاشدم لباسمو پوشیدم و رفتم پایین ... باندایی کع بسته بودم خیلی اذیتم میکردم اما باید طاقت میاوردم ... همه پایین منتظر بودن تا علیسان حرف بزنه ...
رفت روی سکوی وسط سالن و منتظر موند تا همه ساکت بشن بعد اینکه دید همه منتطر حرفای اونیم شروع کرد به حرف زدن ...
+ همتونو اینجا جم کردم تا یه سری چیز ها رو بهتون گوش زد کنم ، اینارو بهتون میگم چون نمیخوام برای مهمونی فردا شب خطایی از هیچ کدومتون ببینم ،، مهمونیایی کع فردا شب قراره بیان برام خیلی عزیزن پس اصلا خوش ندارم ناراحتشون کنید ،،، و نکته مهم هر چی ازتون خواستن باید در اخطیارشون بزارید و اگر نافرمانی کنید جز مرگ چیزی در انتظارتون نی... حالا هموتون برید استراحت کنید تا فردا ...
اینا رو گفت و بعد از تموم شدن حرفاش همه گفتیم چشم .... به سمت اتاقم راه افتادم همین اومدم درو باز کنم با صدایی که شنیدم برگشتم ، ارتام صدام کرد و گفت کع دنبالش برم منم خیلی مطیع و بدون حرف دنبالش راه افتادم ... بعد از چن دیقه راه رفتن به یه انبار رسیدم کع زیر عمارت قرار داشتو پر وسایل چرت و پرتو کارتون بود .... اومد سمتمو گفت ...
+ همه این وسایلو باید خیلی مرتب یه گوشه از این انبار جم کنی ،،، تا قبل صب باید کارتو تموم کنی
- چی اینهمه رو خودم تنها جم کنم ،...( حرصم در اومده بود با اعصبانید غریدم ) مگ من خدمتکارم فک کنم این کار خدمتکاراس یا حداقل کارکنای ساده نع من
+( اومد سمتمو چونمو گرفت توی دستاش ) فک کنم قبلا گفته بودم جز چشم چیز دیگه ایی نمیخوام بشنوم ،،، این انبار قراره محلی بشه کع دخترا رو بیارن
- دخترا ؟
+ فردا شب علاوه بر مهمونی قراره معاملم انجام بشه و کسی از این نمیتونه خبر دار بشه ، برای همین ازتو میخوام اینارو جم کنی ، فهمیدی
- چشم
با فکر اینکه میتونم سوگلو پیدا کنم اون اینجا باشه ذوق کردمو به خاطر اون شروع به جم کردن وسایل شدم ، آرتامم رفتو گوشه انبار پشت یه میز نشست و با کاغذایی که دستش بود مشغول شد .....
۲.۶k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.