𝙸'𝚖 𝙼𝚘𝚗𝚜𝚝𝚎𝚛
𝙸'𝚖 𝙼𝚘𝚗𝚜𝚝𝚎𝚛
𝙿𝚊𝚛𝚝³²
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽 =𝙰.𝚃🤏☻️
𝙰𝙳𝙼𝙸𝙽:𝙹𝙸𝚈𝙾𝙾𝙽🍫🦋
من رو هیچوقت نبخش!
چون من با اینکه از اوضاع سختت
مطلع بودم تو را رها کردم !
اما در دلم آرزوی دیدن دوباره عزیزانم را دارم ...
دوستدارت جیمین...
_________________________________________________________
جونگکوک چوب دو سر پارچه را گرفت و محکم به میز کوبید ...
دستش را مشت کرده بود...
اون از جیمین هیچ گلگی نداشت ...
فقط آزرده شده بود ...
دلش گرفته بود ...
نمیتوانست تحمل کند ...
هندل کردن این فضا براش سخت بود...
خاطراتی که با جیمین داشت به یادش آمد...
به یاد پدرش افتاد ...
پاهایش سست شده بودن و لنگ میزدن...
چشمانش را هی باز و بسته میکرد تا اشکانش جاری نشود ...
اما ناگهان قامت استوارش بر زمین افتاد !
خواجه اعظم : ســ ...سرورممممم ...کــ ...کسی اون بــ ... بـ ...بیرون هــ ...هست ؟
..........................................................................................
•••قصر ملکه•••
ندیمه هان : اجازه دارم وارد شم خانم ؟
هایون :بیا ...
ندیمه هان با دستپاچگی گفت :بانو کیم ...
هایون : چیزی شده ؟
ندیمه هان :امپراطور ...راستش چجوری بگم ...
هایون : جونگکوک چی شده بگو دیگهه...
ندیمه هان : راستش ...چجوری بگم ... امپراطور بیماریشون اود کرده ...
هایون با بهت گفت :تو الان چی گفتی ؟ گفتی امپراطور بیماریشون اود کرده ؟
𝙿𝚊𝚛𝚝³²
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽 =𝙰.𝚃🤏☻️
𝙰𝙳𝙼𝙸𝙽:𝙹𝙸𝚈𝙾𝙾𝙽🍫🦋
من رو هیچوقت نبخش!
چون من با اینکه از اوضاع سختت
مطلع بودم تو را رها کردم !
اما در دلم آرزوی دیدن دوباره عزیزانم را دارم ...
دوستدارت جیمین...
_________________________________________________________
جونگکوک چوب دو سر پارچه را گرفت و محکم به میز کوبید ...
دستش را مشت کرده بود...
اون از جیمین هیچ گلگی نداشت ...
فقط آزرده شده بود ...
دلش گرفته بود ...
نمیتوانست تحمل کند ...
هندل کردن این فضا براش سخت بود...
خاطراتی که با جیمین داشت به یادش آمد...
به یاد پدرش افتاد ...
پاهایش سست شده بودن و لنگ میزدن...
چشمانش را هی باز و بسته میکرد تا اشکانش جاری نشود ...
اما ناگهان قامت استوارش بر زمین افتاد !
خواجه اعظم : ســ ...سرورممممم ...کــ ...کسی اون بــ ... بـ ...بیرون هــ ...هست ؟
..........................................................................................
•••قصر ملکه•••
ندیمه هان : اجازه دارم وارد شم خانم ؟
هایون :بیا ...
ندیمه هان با دستپاچگی گفت :بانو کیم ...
هایون : چیزی شده ؟
ندیمه هان :امپراطور ...راستش چجوری بگم ...
هایون : جونگکوک چی شده بگو دیگهه...
ندیمه هان : راستش ...چجوری بگم ... امپراطور بیماریشون اود کرده ...
هایون با بهت گفت :تو الان چی گفتی ؟ گفتی امپراطور بیماریشون اود کرده ؟
۲.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.