گل پژمرده
گل پژمرده
پارت دوازدهم
تهیونگ: بعد از اینکه می سان رو بردم مهد رفتم کارای شرکت رو انجام بدم تقریبا داشتم به همهی هدف هام داخل پاریس میرسیدم ساعت ۳ بود رفتم دنبال می سان که بریم ناهار بخوریم تهیونگ: می سان اینجام می سان: باباییی (پرید بغلش) بچه ها نگاه کنید این بابامه شما که از این باباها ندارین بچه ها: وای چه بابای خوشتیپی می سان: درسته تهیونگ:خندم گرفت و گفتم چقدر پر رویی بیا بریم تو ماشین بودیم که ازش پرسیدم چی میخوری ناهار؟ می سان:بابایی مامان همیشه بهم میگه که هفته ای یک بار حق دارم غذای بیرون بخورم چون مریض میشم و من سه روز پیش غذای بیرون خوردم. تهیونگ: مامانت درست میگه ولی حالا چیکار کنیم؟ می سان:بریم خونه به مامان بگیم برامون دوکبوکی درست کنه.تهیونگ: چی؟نه میریم بیرون. می سان: بابایی دلم درد میکنه گشنمه بریم خونه غذا بخوریم . تهیونگ:خب بيرون میخوریم .می سان:نه!تو با مامانی قهری؟ تهیونگ:یه جورایی. می سان: مامانی بهم میگفت تو آدم خوبی هستی و درست میگفت ولی چرا قهرین؟ تهیونگ:مامانتم خیلی خوب بود ولی یدفعه اینجوری شد می سان: بابایی بیا بریم خونه دیگه شاید آشتی کردین لفطن(این همون لطفا) تهیونگ:اوف باشع الحق که مثل مامانت یه دنده ای😂 ا/ت:ساعت ۲:۳۰ بود رفتم خونه و رو تختم دراز کشیدم که خوابم برد نمیدونم چقدر خواب بودم ولی تا صدای زنگ در خورد از جا پریدم تهیونگ بود وای نکنه برا می سان اتفاقی افتاده؟ سریع درو باز کردم که دیدم می سان با خنده پرید بغلم و رفت تو و به تهیونگ اشاره میکرد که تهیونگ یه دفعه بغلم کرد قلبم شروع کرد تند تند کبوندن به سینه ام درست مثل حسی که اولین بار دیدمش کنار گوشم گفت: این بخاطر می سان به من ربطی نداره جوری وانمود کن که انگار زن و شوهریم و آشتی کردیم سرم رو تکون دادم و گفتم باشه که تهیونگ از بغلم اومد بیرون و گفت حالا آشتی کردیم که می سان گفت......
پارت دوازدهم
تهیونگ: بعد از اینکه می سان رو بردم مهد رفتم کارای شرکت رو انجام بدم تقریبا داشتم به همهی هدف هام داخل پاریس میرسیدم ساعت ۳ بود رفتم دنبال می سان که بریم ناهار بخوریم تهیونگ: می سان اینجام می سان: باباییی (پرید بغلش) بچه ها نگاه کنید این بابامه شما که از این باباها ندارین بچه ها: وای چه بابای خوشتیپی می سان: درسته تهیونگ:خندم گرفت و گفتم چقدر پر رویی بیا بریم تو ماشین بودیم که ازش پرسیدم چی میخوری ناهار؟ می سان:بابایی مامان همیشه بهم میگه که هفته ای یک بار حق دارم غذای بیرون بخورم چون مریض میشم و من سه روز پیش غذای بیرون خوردم. تهیونگ: مامانت درست میگه ولی حالا چیکار کنیم؟ می سان:بریم خونه به مامان بگیم برامون دوکبوکی درست کنه.تهیونگ: چی؟نه میریم بیرون. می سان: بابایی دلم درد میکنه گشنمه بریم خونه غذا بخوریم . تهیونگ:خب بيرون میخوریم .می سان:نه!تو با مامانی قهری؟ تهیونگ:یه جورایی. می سان: مامانی بهم میگفت تو آدم خوبی هستی و درست میگفت ولی چرا قهرین؟ تهیونگ:مامانتم خیلی خوب بود ولی یدفعه اینجوری شد می سان: بابایی بیا بریم خونه دیگه شاید آشتی کردین لفطن(این همون لطفا) تهیونگ:اوف باشع الحق که مثل مامانت یه دنده ای😂 ا/ت:ساعت ۲:۳۰ بود رفتم خونه و رو تختم دراز کشیدم که خوابم برد نمیدونم چقدر خواب بودم ولی تا صدای زنگ در خورد از جا پریدم تهیونگ بود وای نکنه برا می سان اتفاقی افتاده؟ سریع درو باز کردم که دیدم می سان با خنده پرید بغلم و رفت تو و به تهیونگ اشاره میکرد که تهیونگ یه دفعه بغلم کرد قلبم شروع کرد تند تند کبوندن به سینه ام درست مثل حسی که اولین بار دیدمش کنار گوشم گفت: این بخاطر می سان به من ربطی نداره جوری وانمود کن که انگار زن و شوهریم و آشتی کردیم سرم رو تکون دادم و گفتم باشه که تهیونگ از بغلم اومد بیرون و گفت حالا آشتی کردیم که می سان گفت......
۶.۴k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.