ویولینا
ویولینا:
زندگی ما بعد از فقدان پدر و مادر، با وجود تلاش برادرها برای شاد نگهداشتن من، همچنان سنگین بود. اما یه روز، کشف پوشهی یادگاری های مامان دریچهای نو به روی ما باز کرد. تو لابه لای عکسها و نامههای قدیمی، دفترچهای بود که راز بزرگی رو تو خود جا داده بود.
مامان تو دفترچه نوشته بود که قصد داشته حقیقت رو به ما بگه و از ترس از دست دادن ما گفته بود، ولی همچنین از تصمیمی که با بابا برای آیندهی ما گرفته بودن، خبر داده بود؛ تصمیمی که حتی قبل از رفتننشون، اطمینانبخش من و برادرام باشه. نامههایی که پشت سر هم اومده بود، پر بود از عشق، دلگرمی و راهنمایی برای روزهای سخت آینده.
یونگی به یاد اورد که روزای اخری که مامان بابا پیشمون بودن، زیاد با هم صحبت میکردن و برای موضوع مهمی آماده میشدن. این خاطرات، همراه با نامههای مامان، تصویری روشنتر از راز اون هارو ترسیم کرد: نه یک حقیقت تلخ، بلکه یک برنامهریزی هوشمندانه برای تضمین امنیت و عشق پایدارمون
وقتی من و برادرها، نامهها رو با هم خواندیم، اون حس سنگین غم جای خود رو به سبکی و اطمینان داد. فهمیدیم که مامان بابا، حتی در غیبتشون همچنان حامی و هدایتگر ما هستن. این درک، ما رو به هم نزدیکتر کرد و انگیزهای تازه برای ساختن آیندهای روشن به ما بخشید.
از اون به بعد، نامههای مامان، چراغ راه ما شدن. هر بار که احساس نیاز میکردیم، به سراغشون میرفتیم تا قدرت و عشقی رو که تو کلماتشون جاری بود، دوباره حس کنیم. ما خانوادمون رو با خاطرات پدر و مادمون، و با عشقی که هیچ وقت خاموش نمیشد، بازسازی کردیم.
جملهی من میتونم. من میخوام. من انجامش میدم. دیگه فقط یک شعار نبود؛ بلکه باور عمیقی بود به تواناییهای خودم، به پیوند برادرام، و به میراث عشقی که از پدر و مادرمون به ما رسیده بود. ما یاد گرفتیم که حتی در فقدان عزیزانمون، میتونیم با امید و عشق، زندگی رو ادامه داد و اون رو به بهترین شکل ممکن ساخت.
پایان.
خوب اینم از پایان داستانمون ولی ماجرا و داستان اصلی برای لینا و برادراش تازه شروع شده بعد شیش سال لینا یه خانم دکتر موقف شده بود که برادراش هر روز بیشتر و بیشتر بهش افتخار میکردن
زندگی ما بعد از فقدان پدر و مادر، با وجود تلاش برادرها برای شاد نگهداشتن من، همچنان سنگین بود. اما یه روز، کشف پوشهی یادگاری های مامان دریچهای نو به روی ما باز کرد. تو لابه لای عکسها و نامههای قدیمی، دفترچهای بود که راز بزرگی رو تو خود جا داده بود.
مامان تو دفترچه نوشته بود که قصد داشته حقیقت رو به ما بگه و از ترس از دست دادن ما گفته بود، ولی همچنین از تصمیمی که با بابا برای آیندهی ما گرفته بودن، خبر داده بود؛ تصمیمی که حتی قبل از رفتننشون، اطمینانبخش من و برادرام باشه. نامههایی که پشت سر هم اومده بود، پر بود از عشق، دلگرمی و راهنمایی برای روزهای سخت آینده.
یونگی به یاد اورد که روزای اخری که مامان بابا پیشمون بودن، زیاد با هم صحبت میکردن و برای موضوع مهمی آماده میشدن. این خاطرات، همراه با نامههای مامان، تصویری روشنتر از راز اون هارو ترسیم کرد: نه یک حقیقت تلخ، بلکه یک برنامهریزی هوشمندانه برای تضمین امنیت و عشق پایدارمون
وقتی من و برادرها، نامهها رو با هم خواندیم، اون حس سنگین غم جای خود رو به سبکی و اطمینان داد. فهمیدیم که مامان بابا، حتی در غیبتشون همچنان حامی و هدایتگر ما هستن. این درک، ما رو به هم نزدیکتر کرد و انگیزهای تازه برای ساختن آیندهای روشن به ما بخشید.
از اون به بعد، نامههای مامان، چراغ راه ما شدن. هر بار که احساس نیاز میکردیم، به سراغشون میرفتیم تا قدرت و عشقی رو که تو کلماتشون جاری بود، دوباره حس کنیم. ما خانوادمون رو با خاطرات پدر و مادمون، و با عشقی که هیچ وقت خاموش نمیشد، بازسازی کردیم.
جملهی من میتونم. من میخوام. من انجامش میدم. دیگه فقط یک شعار نبود؛ بلکه باور عمیقی بود به تواناییهای خودم، به پیوند برادرام، و به میراث عشقی که از پدر و مادرمون به ما رسیده بود. ما یاد گرفتیم که حتی در فقدان عزیزانمون، میتونیم با امید و عشق، زندگی رو ادامه داد و اون رو به بهترین شکل ممکن ساخت.
پایان.
خوب اینم از پایان داستانمون ولی ماجرا و داستان اصلی برای لینا و برادراش تازه شروع شده بعد شیش سال لینا یه خانم دکتر موقف شده بود که برادراش هر روز بیشتر و بیشتر بهش افتخار میکردن
- ۲.۴k
- ۰۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط