حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۰۲
لیلا به من اشاره کرد و گفت: ناصر، وحید اینم آینازه.
به اونا اشاره کرد:آیناز این دو تا ریشو؛این ناصره اینم وحیده.
ناصر خیلی خیلی لاغر بود.به اندازه اي که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت می شد.نمی شد گفت وحید خوش استیل تر از ناصره ولی بهتر از ناصر بود.هر چند ترك کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن.وحید دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: خوشبختم!
سرمو کج کردم و به دستش نگاه کردم و گفتم:فکر نمی کردم وسط پارکم میشه گدایی کرد؟
لیلا زد زیر خنده. ناصرم زد تو سر وحید و با لبخند گفت:خاك تو سر ضایع شدنت بکنن!
لیلا دست زد و گفت:آقا ناصر به افتخار ضایع شدن دوستت باید.آب هویج بستی بهمون بدي!
ناصر: به من چه از خودش بگیرین!
وحید با قیافه ضایع شده گفت: بیاید بریم مهمون من.
لیلا دست زد و گفت: ایول!
داشتیم می رفتیم سمت کافی شاپ که وحید اومد کنارم و گفت:می مردي باهام دست می دادي و ضایعمون نمی کردي؟
- اگه ضایعت نمی کردم که آب هویج بستنی گیرمون نمیومد؟!
بعد از خوردن آب هویج بستنی باهاشون خداحافظی کردیم.چند ساعت تو پارك گشتیم و تمام جنسا رو فروختیم.
تو راه برگشت به خونه،با حالت معصومانه اي گفتم: لیلا؟
لیلا با تعجب نگام کرد و گفت:عین بچه هایی که از ماماناشون چیزي می خوان صدام می زنی.چیه؟
صورتمو معصوم تر کردم و گفتم: می ذاري زنگ بزنم؟
چشاش سه تا شد و گفت: زنگ بزنی؟ روز اول منوچهر چی بهت گفت؟
- از کجا می خواد بدونه من زنگ زدم؟
-از کجا؟آیناز تو آلزایمر داري؟مگه روز اولی که اومدي نگفتم منوچهر هر جا که ما رو می فرسته برام بپا میذاره؟پشت سرتو نگاه کن تا بهت بگم.
نگاه کردم و گفتم: خب؟
- خب به جمالت.این دوتا که دارن پشت سرمون میان اصغر و اکبرن.داداشن. نوچه و مواد فروش منوچهرن.فکر کردي منوچهر ما رو به امون خدا ول می کنه و میره؟
- پس من چی کار کنم؟ باید زنگ بزنم.
- به کی؟
- به دوستم.
- به مامانت زنگ نمی زنی می خواي به دوستت زنگ بزنی؟
-مامانم فوت کرده.
- معذرت میخوام نمی دونستم.
#پارت_۱۰۲
لیلا به من اشاره کرد و گفت: ناصر، وحید اینم آینازه.
به اونا اشاره کرد:آیناز این دو تا ریشو؛این ناصره اینم وحیده.
ناصر خیلی خیلی لاغر بود.به اندازه اي که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت می شد.نمی شد گفت وحید خوش استیل تر از ناصره ولی بهتر از ناصر بود.هر چند ترك کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن.وحید دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: خوشبختم!
سرمو کج کردم و به دستش نگاه کردم و گفتم:فکر نمی کردم وسط پارکم میشه گدایی کرد؟
لیلا زد زیر خنده. ناصرم زد تو سر وحید و با لبخند گفت:خاك تو سر ضایع شدنت بکنن!
لیلا دست زد و گفت:آقا ناصر به افتخار ضایع شدن دوستت باید.آب هویج بستی بهمون بدي!
ناصر: به من چه از خودش بگیرین!
وحید با قیافه ضایع شده گفت: بیاید بریم مهمون من.
لیلا دست زد و گفت: ایول!
داشتیم می رفتیم سمت کافی شاپ که وحید اومد کنارم و گفت:می مردي باهام دست می دادي و ضایعمون نمی کردي؟
- اگه ضایعت نمی کردم که آب هویج بستنی گیرمون نمیومد؟!
بعد از خوردن آب هویج بستنی باهاشون خداحافظی کردیم.چند ساعت تو پارك گشتیم و تمام جنسا رو فروختیم.
تو راه برگشت به خونه،با حالت معصومانه اي گفتم: لیلا؟
لیلا با تعجب نگام کرد و گفت:عین بچه هایی که از ماماناشون چیزي می خوان صدام می زنی.چیه؟
صورتمو معصوم تر کردم و گفتم: می ذاري زنگ بزنم؟
چشاش سه تا شد و گفت: زنگ بزنی؟ روز اول منوچهر چی بهت گفت؟
- از کجا می خواد بدونه من زنگ زدم؟
-از کجا؟آیناز تو آلزایمر داري؟مگه روز اولی که اومدي نگفتم منوچهر هر جا که ما رو می فرسته برام بپا میذاره؟پشت سرتو نگاه کن تا بهت بگم.
نگاه کردم و گفتم: خب؟
- خب به جمالت.این دوتا که دارن پشت سرمون میان اصغر و اکبرن.داداشن. نوچه و مواد فروش منوچهرن.فکر کردي منوچهر ما رو به امون خدا ول می کنه و میره؟
- پس من چی کار کنم؟ باید زنگ بزنم.
- به کی؟
- به دوستم.
- به مامانت زنگ نمی زنی می خواي به دوستت زنگ بزنی؟
-مامانم فوت کرده.
- معذرت میخوام نمی دونستم.
۱.۸k
۲۷ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.