حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۰۳
پوفی کرد و گفت: بذار با بچه ها حرف بزنم، ببینم چیکار می تونیم برات بکنیم.
لبخند زدم و گفتم: ممنون.
برگشتیم به خونه .
فقط مهسا و یسنا خونه بودن.من و لیلا بهشون سلام کردیم اما اونا زیر لب جواب سلام دادن.رفتیم تو اتاق لباسامونو عوض کردیم.مهسا و
یسنا هم اومدن تو اتاق.مهسا اومد جلوم وایساد ولی یسنا عقب ایستاده بود.
لیلا با ترس گفت: بچه ها میشه دعوا راه نندازین؟
مهسا بهش لبخند زد وچیزي نگفت.
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: آشتی؟
دستشو گرفتم و گفتم: مگه قهر بودیم که آشتی کنیم؟
مهسا: ممنون.
یسنا هم اومد جلو با من دست داد و گفت:خوبه که دوستی عین تو پیدا کردیم.
لیلا یه نفسی کشید و گفت: خدایا کسی اینجا ما رو مارمولکم حساب نمی کنه!
یهو یسنا و مهسا با خنده بغلش کردن.مهسا گفت:غصه نخور آبجی.من سوسک حسابت می کنم!
لیلا خندید و با تعجب گفت:راست میگی کرم زالو؟!
مهسا ازش جدا شد و گفت: چی گفتی؟
لیلا: با تو نبودم که با این بودم!
یسنا: من ؟!! با این هیکلم میگی کرم زالو؟!
لیلا عقب عقب به سمت در می رفت و گفت: آره کرم زالو ها!
اینو گفت و فرار کرد. مهسا و یسنا هم دنبالش دویدن ...
بعد از یک هفته و چند روز بالاخره با من آشتی کردن.خوشحالم که به اشتباهشون پی بردن.وقتی همه بچه ها جمع شدن،نهارو خوردیم.زبیده به مهناز گفت با منوچهر میرن جایی کار دارن تا شب برنمی گردن و مواظب ما باشه.وقتی رفتن همه مون تو هال نشستیم.نگاه تلویزیون می کردیم.به جز نگار و مهسا که داشتن ابرو هاشونو برمی داشتن.یهو لیلا پرید جلو تلویزیون و گفت:باید جلسه دو فوریتی بگیریم.
مهناز: چته عین شامپازه می پري جلو تلویزیون؟ اصلا خودت فهمیدي چی گفتی؟
لیلا: آره دیگه از همین جلسه ها که نماینده ها ي مجلس می گیرن!
نگار: خوب...موضوعش چیه؟
لیلا قیافه معلم ها رو گرفت و گفت: علم بهتر است یا ثروت؟
#پارت_۱۰۳
پوفی کرد و گفت: بذار با بچه ها حرف بزنم، ببینم چیکار می تونیم برات بکنیم.
لبخند زدم و گفتم: ممنون.
برگشتیم به خونه .
فقط مهسا و یسنا خونه بودن.من و لیلا بهشون سلام کردیم اما اونا زیر لب جواب سلام دادن.رفتیم تو اتاق لباسامونو عوض کردیم.مهسا و
یسنا هم اومدن تو اتاق.مهسا اومد جلوم وایساد ولی یسنا عقب ایستاده بود.
لیلا با ترس گفت: بچه ها میشه دعوا راه نندازین؟
مهسا بهش لبخند زد وچیزي نگفت.
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: آشتی؟
دستشو گرفتم و گفتم: مگه قهر بودیم که آشتی کنیم؟
مهسا: ممنون.
یسنا هم اومد جلو با من دست داد و گفت:خوبه که دوستی عین تو پیدا کردیم.
لیلا یه نفسی کشید و گفت: خدایا کسی اینجا ما رو مارمولکم حساب نمی کنه!
یهو یسنا و مهسا با خنده بغلش کردن.مهسا گفت:غصه نخور آبجی.من سوسک حسابت می کنم!
لیلا خندید و با تعجب گفت:راست میگی کرم زالو؟!
مهسا ازش جدا شد و گفت: چی گفتی؟
لیلا: با تو نبودم که با این بودم!
یسنا: من ؟!! با این هیکلم میگی کرم زالو؟!
لیلا عقب عقب به سمت در می رفت و گفت: آره کرم زالو ها!
اینو گفت و فرار کرد. مهسا و یسنا هم دنبالش دویدن ...
بعد از یک هفته و چند روز بالاخره با من آشتی کردن.خوشحالم که به اشتباهشون پی بردن.وقتی همه بچه ها جمع شدن،نهارو خوردیم.زبیده به مهناز گفت با منوچهر میرن جایی کار دارن تا شب برنمی گردن و مواظب ما باشه.وقتی رفتن همه مون تو هال نشستیم.نگاه تلویزیون می کردیم.به جز نگار و مهسا که داشتن ابرو هاشونو برمی داشتن.یهو لیلا پرید جلو تلویزیون و گفت:باید جلسه دو فوریتی بگیریم.
مهناز: چته عین شامپازه می پري جلو تلویزیون؟ اصلا خودت فهمیدي چی گفتی؟
لیلا: آره دیگه از همین جلسه ها که نماینده ها ي مجلس می گیرن!
نگار: خوب...موضوعش چیه؟
لیلا قیافه معلم ها رو گرفت و گفت: علم بهتر است یا ثروت؟
۲.۱k
۲۷ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.