ℙ𝕒𝕣𝕥⁵⁴
ℙ𝕒𝕣𝕥⁵⁴
به اتاق ات رفتم تا ببینم حالش چطوره!
_خوبی؟
+اهمم
_میخوای بریم حیاط هوایی عوص کنی!
خیلی خوشحال شد و لبخند عمیقی زد!
+معلومه!
بعد بلند شد و دستم گرفت و باهم پایین رفتیم!
"ویو ات"
باورم نمیشد! اون این چند وقته اونقدرا باهام سرد نیس! اون خیلی مهربون شده! الا میخواد باهم روی حیاط بشینیم؟ باور نکردنیه!
به سمت میز و صندلی ک زیر درخت بزرگی بود رفتیم و نشستیم! اجوما برامون شربت آورد. تهیونگ یه قورت از شربتش خورد و بعد با اشاره بهم گفت ک منم بوخورم،منم شربتمو برداشتم و خوردم،
تهیونگ لبخند زنون بهم نگاه میکرد،عادت نداشتم و گاهی از نگاه هاش خجالت میکشیدم!
"ویو ته"
یه حسای عجیبی داشتم و بهش خیره بودم! اون خیلی ناز و کیوت بود برام،روزبهروز از اینکه مامان بچم اونه خوشحال تر میشم،قطعا بچمون خیلی خوشگله!
توی حال خودم بودم ک پدرم صدام کرد،بهم اشاره کرد ک برم کنارش،
_بله؟
پت:خوب میدونی ک الان ات ۶ماهشه! و ۳ماه دیگه بچه ب دنیا میاد،
_اهم
پت: رسم خاندان رو که فراموش نکردی؟
_چی؟
پت: تو باید بعد به دنیا اومدن بچه ات رو بکشی!
_چییی؟
کاملا یادم رفته بود! اون رسم الکی! چرا از این رسم متنفر شدم؟ چرا ناراحت شدم؟ چرا اینطوری شدم؟ چرا ات رو باردار کردم؟
پت: تو خودت انتخاب کردی ک ات رو باردار کنی! و میدونستی ک بعد قراره اون بمیره!
_من..من..نمیتونم!
پت: چرت و پرت نگو!میدونی سرپیچی از رسم خاندان یعنی چی؟(داد)به هر حال تو باید ات رو بکشی! هرطور ک شده! میدونم ک واقعا حقش نیست اما این رسم خاندانه و تو باید اینو عملی کنی!
عصبی درو بهم کوبیدم و به سمت اتاقمون رفتم و گوشه تخت نشستم!
به بیرون پنجره نگاه کردم! کیوت کنار درخت نشسته بود و دستشو روی شکمش گذاشته بود و نوازش میکرد؛ انگار با بچمون حرف میزد!
اون حقش نیست! حقش نیست ک بمیره! من نمیتونم اونو بکشم!
از بچگیم هم این مشکل رو داشتم! بر خلاف بقیه پسرا ک علاقه شدیدی به اذیت کردن دخترا توی مهمونی داشتن من متنفر بودم و فقط با چند تا دختر میپلکیدم! از همه مهم تر به خاطر حرف های اون جادوگره ؛کلا فامیل بهم اهمیت خاصی نمیدادن!
ولی حالا دهن همشونو بستم!
الان من دلم نمیاد ات رو بکشم!
ای کاش هیچوقت اونو برای بچه انتخاب نمیکردم! کاش هیچوقت ندیده بودمش!
#فیک
#بیتیاس
#تهیونگ
#استریکیدز
_______
خوبهههن
بیاینننن
به اتاق ات رفتم تا ببینم حالش چطوره!
_خوبی؟
+اهمم
_میخوای بریم حیاط هوایی عوص کنی!
خیلی خوشحال شد و لبخند عمیقی زد!
+معلومه!
بعد بلند شد و دستم گرفت و باهم پایین رفتیم!
"ویو ات"
باورم نمیشد! اون این چند وقته اونقدرا باهام سرد نیس! اون خیلی مهربون شده! الا میخواد باهم روی حیاط بشینیم؟ باور نکردنیه!
به سمت میز و صندلی ک زیر درخت بزرگی بود رفتیم و نشستیم! اجوما برامون شربت آورد. تهیونگ یه قورت از شربتش خورد و بعد با اشاره بهم گفت ک منم بوخورم،منم شربتمو برداشتم و خوردم،
تهیونگ لبخند زنون بهم نگاه میکرد،عادت نداشتم و گاهی از نگاه هاش خجالت میکشیدم!
"ویو ته"
یه حسای عجیبی داشتم و بهش خیره بودم! اون خیلی ناز و کیوت بود برام،روزبهروز از اینکه مامان بچم اونه خوشحال تر میشم،قطعا بچمون خیلی خوشگله!
توی حال خودم بودم ک پدرم صدام کرد،بهم اشاره کرد ک برم کنارش،
_بله؟
پت:خوب میدونی ک الان ات ۶ماهشه! و ۳ماه دیگه بچه ب دنیا میاد،
_اهم
پت: رسم خاندان رو که فراموش نکردی؟
_چی؟
پت: تو باید بعد به دنیا اومدن بچه ات رو بکشی!
_چییی؟
کاملا یادم رفته بود! اون رسم الکی! چرا از این رسم متنفر شدم؟ چرا ناراحت شدم؟ چرا اینطوری شدم؟ چرا ات رو باردار کردم؟
پت: تو خودت انتخاب کردی ک ات رو باردار کنی! و میدونستی ک بعد قراره اون بمیره!
_من..من..نمیتونم!
پت: چرت و پرت نگو!میدونی سرپیچی از رسم خاندان یعنی چی؟(داد)به هر حال تو باید ات رو بکشی! هرطور ک شده! میدونم ک واقعا حقش نیست اما این رسم خاندانه و تو باید اینو عملی کنی!
عصبی درو بهم کوبیدم و به سمت اتاقمون رفتم و گوشه تخت نشستم!
به بیرون پنجره نگاه کردم! کیوت کنار درخت نشسته بود و دستشو روی شکمش گذاشته بود و نوازش میکرد؛ انگار با بچمون حرف میزد!
اون حقش نیست! حقش نیست ک بمیره! من نمیتونم اونو بکشم!
از بچگیم هم این مشکل رو داشتم! بر خلاف بقیه پسرا ک علاقه شدیدی به اذیت کردن دخترا توی مهمونی داشتن من متنفر بودم و فقط با چند تا دختر میپلکیدم! از همه مهم تر به خاطر حرف های اون جادوگره ؛کلا فامیل بهم اهمیت خاصی نمیدادن!
ولی حالا دهن همشونو بستم!
الان من دلم نمیاد ات رو بکشم!
ای کاش هیچوقت اونو برای بچه انتخاب نمیکردم! کاش هیچوقت ندیده بودمش!
#فیک
#بیتیاس
#تهیونگ
#استریکیدز
_______
خوبهههن
بیاینننن
۲۶.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.