وقتی با او آشنا شدم تازه داشتم درسم را می خواندم آنقدر مر
وقتی با او آشنا شدم تازه داشتم درسم را میخواندم آنقدر مرا عاشق خود کرده بود که پاک درس را فراموش کرده بودم و هرگاه با غر زدن های مادر میخواستم بخوانم به خودم می آمدم و میدیدم ساعت ها روی یک خط مانده و به او فکر میکنم..همه چیز خوب بود حالم،دلم،احوالم به جز درسهایم..مگر میشود عاشق شد و درس خواند! نمیشود.
شب ها را با خیالش میخوابیدم و صبح ها به امید دیدارش ز خواب برمیخواستم و گاهی هم که نمیتوانستم ببینمش به عکس هایش که در آن چشمان سیآه خمارش که مرا در خود غرق میکرد خیره میشدم و هرشب صورتش را تصور میکردم که نفس های داغش به صورتم میخورد و با هر دم و باز دمش زندگی میکنم..اما اینها به گذشته مربوط است گذشته ایی شیرین اما به ترز عجیبی تلخ گذشته ایی که فکر کردن به او ابتدا لبخند و بعد مرا به گریه می اندازد
فکر میکردم مرا میخوآهد.شاید هم مرا میخواست ولی اگر میخواست که نمیرفت میرفت؟
به هرحال بعد از اینهمه سال فراغ دیگر حتی چشمان سیآه خمارش را به خاطر ندارم.
_و به جای او درس را فراموش کردم.
*داستان هایی در ذهنم*
«من نوشت»
«ر.کاف»
شب ها را با خیالش میخوابیدم و صبح ها به امید دیدارش ز خواب برمیخواستم و گاهی هم که نمیتوانستم ببینمش به عکس هایش که در آن چشمان سیآه خمارش که مرا در خود غرق میکرد خیره میشدم و هرشب صورتش را تصور میکردم که نفس های داغش به صورتم میخورد و با هر دم و باز دمش زندگی میکنم..اما اینها به گذشته مربوط است گذشته ایی شیرین اما به ترز عجیبی تلخ گذشته ایی که فکر کردن به او ابتدا لبخند و بعد مرا به گریه می اندازد
فکر میکردم مرا میخوآهد.شاید هم مرا میخواست ولی اگر میخواست که نمیرفت میرفت؟
به هرحال بعد از اینهمه سال فراغ دیگر حتی چشمان سیآه خمارش را به خاطر ندارم.
_و به جای او درس را فراموش کردم.
*داستان هایی در ذهنم*
«من نوشت»
«ر.کاف»
۲۰.۳k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.