مافیای من
#مافیای_من
p: 82
*ویو ا.ت*
تو شک بودم نمیدونستم که چیکار کنم که گفت
جونگین: هیونجین ایست قلبی کرد
با این حرفش انگار دنیا برا ی لحضه ایست کرد یا قلب من دیگه نمی تپید؟
بخاطر کسی که هر روز ارزو مرگشو میکردم؟
چرا؟
کنترل بدنم دست خودم نبود
هیچ کنترلی رو بدنم نداشتم
حتی رو نفس کشیدنام هم کنترل نداشتم
نمیدونستم دارم چیکار میکنم جونگین پرت کردم اونور با سرعت به بخش هیونجین رفتم
پسرا رو دیدم که داشتن گریه میکردن
همه ی اینا باعث میشد احساس کنم قلبم داره نابود میشه اما چرا؟(عاشق شدی خواهر عاشق😂)
به سمت پنجره ای که باعث میشد تن بی جون هیونجین که زیر دستای دکترا قایم شد بود معلوم بشه رفتم
بغض بدجور به گلوم چنگ میزد نمیدونستم چیکار کنم دستمو محکم به پنجره زدم و گفتم
ا.ت: مرتیکه دو قطبی تو حق نداری تا وقتی من تورو نکشتم بمیری فهمیدی*با داد*
دیگه نمیتونستم تحمل کنم قطره اول از چشمم جاری شد که باعث شد بقیه هم راه خودشو پیدا کنن
صدای دکتر به گوشم میرسید که میگفت
دکتر: بره روی 150تا
معلوم بود داره دستگاه شک رو میگه
صدای دستگاه هنوز قطع نشد و این نشانه این بود که هنوز هیون برنگشته
ضربه دوم رو به پنجره زدیم گفتم
ا.ت: مرتیکه خرفت بلند شو مگه این همه سال دنبالم نگشته بودی پس چرا الان داری میری*بازم با داد😂👍🏼*
بخاطر ضربه هایی که به بنجره زده بودم دکترا پرده رو کشیدن و دیگه نمیتونستم چیزی ببینم
پسرا رو صندلی ها نشسته بودن گریه میکردن
تنها کسی که از کناره پنجره جم نمی خرد من بودم
زانو هامو بغل کردم سرمو داخلش گذاشتم
که یهو دستس روی سرم کشیده شد سرمو بالا اوردم که با چشمای نیمه اشکی هان روبه رو شدم*🥺🤏*
هان: ا.ت بلند شو بیا اینجا بشین
حصله بحث نداشتم و از جام بلند شدم رفتم رو صندلی نشستم
دستمو لای موهام بردم بهشون چنگ زدم
چرا دکترا از اون اتاق لعنتی در نمیان؟
نکنه واقعا اتفاقی براش افتاده؟
چرا من انقدر نگرانشم؟
خب اره معلومه فقط بخاطر انتقامه اگه بمیره نمیتونم انتقام بگیرم مگه نه؟
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو در باز شدو دکتر ازش اومد بیرون
قیافه خسته ای داشت.
بدون وقفه به سمت دکتر هجوم اوردیم منتظر بودیم که حرف بزنه که بلخره گفت
دکتر:...........
p: 82
*ویو ا.ت*
تو شک بودم نمیدونستم که چیکار کنم که گفت
جونگین: هیونجین ایست قلبی کرد
با این حرفش انگار دنیا برا ی لحضه ایست کرد یا قلب من دیگه نمی تپید؟
بخاطر کسی که هر روز ارزو مرگشو میکردم؟
چرا؟
کنترل بدنم دست خودم نبود
هیچ کنترلی رو بدنم نداشتم
حتی رو نفس کشیدنام هم کنترل نداشتم
نمیدونستم دارم چیکار میکنم جونگین پرت کردم اونور با سرعت به بخش هیونجین رفتم
پسرا رو دیدم که داشتن گریه میکردن
همه ی اینا باعث میشد احساس کنم قلبم داره نابود میشه اما چرا؟(عاشق شدی خواهر عاشق😂)
به سمت پنجره ای که باعث میشد تن بی جون هیونجین که زیر دستای دکترا قایم شد بود معلوم بشه رفتم
بغض بدجور به گلوم چنگ میزد نمیدونستم چیکار کنم دستمو محکم به پنجره زدم و گفتم
ا.ت: مرتیکه دو قطبی تو حق نداری تا وقتی من تورو نکشتم بمیری فهمیدی*با داد*
دیگه نمیتونستم تحمل کنم قطره اول از چشمم جاری شد که باعث شد بقیه هم راه خودشو پیدا کنن
صدای دکتر به گوشم میرسید که میگفت
دکتر: بره روی 150تا
معلوم بود داره دستگاه شک رو میگه
صدای دستگاه هنوز قطع نشد و این نشانه این بود که هنوز هیون برنگشته
ضربه دوم رو به پنجره زدیم گفتم
ا.ت: مرتیکه خرفت بلند شو مگه این همه سال دنبالم نگشته بودی پس چرا الان داری میری*بازم با داد😂👍🏼*
بخاطر ضربه هایی که به بنجره زده بودم دکترا پرده رو کشیدن و دیگه نمیتونستم چیزی ببینم
پسرا رو صندلی ها نشسته بودن گریه میکردن
تنها کسی که از کناره پنجره جم نمی خرد من بودم
زانو هامو بغل کردم سرمو داخلش گذاشتم
که یهو دستس روی سرم کشیده شد سرمو بالا اوردم که با چشمای نیمه اشکی هان روبه رو شدم*🥺🤏*
هان: ا.ت بلند شو بیا اینجا بشین
حصله بحث نداشتم و از جام بلند شدم رفتم رو صندلی نشستم
دستمو لای موهام بردم بهشون چنگ زدم
چرا دکترا از اون اتاق لعنتی در نمیان؟
نکنه واقعا اتفاقی براش افتاده؟
چرا من انقدر نگرانشم؟
خب اره معلومه فقط بخاطر انتقامه اگه بمیره نمیتونم انتقام بگیرم مگه نه؟
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو در باز شدو دکتر ازش اومد بیرون
قیافه خسته ای داشت.
بدون وقفه به سمت دکتر هجوم اوردیم منتظر بودیم که حرف بزنه که بلخره گفت
دکتر:...........
۸.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.