گربه کوچولوی من
گربه کوچولوی من
پارت هفتم
جیمین:زود باش باید ببریمش بیمارستان
_:بله ارباب
نویسنده ویو
جیمین ات رو براید استایل بغل کرد و برد گذاشت تو ماشین
با سرعت ترسناکی حرکت میکرد
حق داشت
تا اینکه رسید بیمارستان
جیمین:تو ماشین رو پارک کن من میبرمش تو بخش
جیمین سریع ات رو برد و دکترا اون معاینه کردم و بعد ۲ ساعت
دکتر:اگه ۲ دیقه دیرتر میرسیدید نمیتونستیم کاری براش کنیم آقای پارک
به موقع بود👏🙂
تو بخش هستن
گردن و شکمشون رو بخيه زدیم مراقبشون باشید
اها و اینکه شما چه نسبتی باهاشون دارید؟معمولا کسی رو همینطوری نمیارید بیمارستان
(نکته:این بیمارستان بیمارستان شخصی جیمینه و جیمینم خب مافیاست کسیو نمیاره بیمارستان اما این بار چون خونه دور بوده و جیمین عاشق ات بوده اوردتش)
جیمین:خب....اممم...
دوست دخترمن
دکتر:پس مراقبت ازشون با شما
فک کنم الاناست که سرمش تموم بشه
پس عجله کنید برید پیششون
جیمین با عجله و ذوق حرکت میکرد
یه لحظه هم آروم و قرار نداشت
رسید به اتاق ات
وقتی درو باز کرد ات بایه لبخند بهش سلام کرد
جیمین کنترلش رو از دست داد و رو زانوش ها افتاد
بغض کرد
جیمین:چرا اینکارو کردی؟(بغض و لرزش صدا)
ات:متاسقم(لبخند)
ات بلند شد و رفت و جیمین رو بغل کرد
ات:خیلی منتظر شدی نه؟
جیمین:خیلی(بغض و زد زیر گریه)
چرا اینکارو کردی؟
ات:میخواست بیاد تو رو بکشه(با لحن مهریون)
جیمین:جهنممم(گریه)
کاش میزاشتی بساد منو بکشه اما هقق من تو رو تو اون حالت نبینم
ات:شیشششش
دیگه تموم شد
حالا اروم باش گربه کوچولوی من(همه ی حرفاش با لحن مهربونه)
جیمین ات رو محکم تر بغل کرد و تو بغلش خودشو خالی کرد
ات هم سرشو نوازش میکرد
بعد از کلی گریه کردن جیمین سرشو از تو بغل ات در اورد بیرون و گفت
جیمین:ات هق من هق عاشقتم هقق
دیگه نمیتونم هق اینو تحمل کنم
میدونم تو این حسو نداری ولی بازم دیگه نمیتونستم اینو تو دل خودم نگه.....
که حرفش با کاری که ات کرد قطع شد
باورش نمیشد
ات.....
ات.....
ات داشت اونو میب.وسید
جیمین هم کم کم همراهی کرد
جیمین:اما اخه...
ات:سیسسس
منم عاشقتم
و دوباره جیمینو بغل کرد و نزاشت حرفی بزنه
جیمین اولش حتی تو بغل ات هم با تعجب روبهرو رو نگاه میکرد
اما یکم که گذشت یه لبخند زیبا رو صورت جیمین نقش زد
جیمین ات رو محکم تر بغل کرد
*چند ساعت بعد تو عمارت
نویسنده ویو
دیگه شب شده بود
ات تو اتاق خودش و جیمینم تو اتاق خودش بود
ات داشت چرت میزد(🤣🤣)و جیمینم بعد از اینکه کارهاش تموم شد تو اتاقش رو تخت دراز کشید و رفت تو فکر
جیمین:هوممم......
دلم براش تنگ شده
سلام چطورید؟
باورتون نمیشه اگه بگم امروز ۶ ساعت خوابیدم
ساعت ۳ از مدرسه رسیدم خونه و خوابیدن تا ساعت ۹🤣🤣🤣
بازم میزارم الان
پارت هفتم
جیمین:زود باش باید ببریمش بیمارستان
_:بله ارباب
نویسنده ویو
جیمین ات رو براید استایل بغل کرد و برد گذاشت تو ماشین
با سرعت ترسناکی حرکت میکرد
حق داشت
تا اینکه رسید بیمارستان
جیمین:تو ماشین رو پارک کن من میبرمش تو بخش
جیمین سریع ات رو برد و دکترا اون معاینه کردم و بعد ۲ ساعت
دکتر:اگه ۲ دیقه دیرتر میرسیدید نمیتونستیم کاری براش کنیم آقای پارک
به موقع بود👏🙂
تو بخش هستن
گردن و شکمشون رو بخيه زدیم مراقبشون باشید
اها و اینکه شما چه نسبتی باهاشون دارید؟معمولا کسی رو همینطوری نمیارید بیمارستان
(نکته:این بیمارستان بیمارستان شخصی جیمینه و جیمینم خب مافیاست کسیو نمیاره بیمارستان اما این بار چون خونه دور بوده و جیمین عاشق ات بوده اوردتش)
جیمین:خب....اممم...
دوست دخترمن
دکتر:پس مراقبت ازشون با شما
فک کنم الاناست که سرمش تموم بشه
پس عجله کنید برید پیششون
جیمین با عجله و ذوق حرکت میکرد
یه لحظه هم آروم و قرار نداشت
رسید به اتاق ات
وقتی درو باز کرد ات بایه لبخند بهش سلام کرد
جیمین کنترلش رو از دست داد و رو زانوش ها افتاد
بغض کرد
جیمین:چرا اینکارو کردی؟(بغض و لرزش صدا)
ات:متاسقم(لبخند)
ات بلند شد و رفت و جیمین رو بغل کرد
ات:خیلی منتظر شدی نه؟
جیمین:خیلی(بغض و زد زیر گریه)
چرا اینکارو کردی؟
ات:میخواست بیاد تو رو بکشه(با لحن مهریون)
جیمین:جهنممم(گریه)
کاش میزاشتی بساد منو بکشه اما هقق من تو رو تو اون حالت نبینم
ات:شیشششش
دیگه تموم شد
حالا اروم باش گربه کوچولوی من(همه ی حرفاش با لحن مهربونه)
جیمین ات رو محکم تر بغل کرد و تو بغلش خودشو خالی کرد
ات هم سرشو نوازش میکرد
بعد از کلی گریه کردن جیمین سرشو از تو بغل ات در اورد بیرون و گفت
جیمین:ات هق من هق عاشقتم هقق
دیگه نمیتونم هق اینو تحمل کنم
میدونم تو این حسو نداری ولی بازم دیگه نمیتونستم اینو تو دل خودم نگه.....
که حرفش با کاری که ات کرد قطع شد
باورش نمیشد
ات.....
ات.....
ات داشت اونو میب.وسید
جیمین هم کم کم همراهی کرد
جیمین:اما اخه...
ات:سیسسس
منم عاشقتم
و دوباره جیمینو بغل کرد و نزاشت حرفی بزنه
جیمین اولش حتی تو بغل ات هم با تعجب روبهرو رو نگاه میکرد
اما یکم که گذشت یه لبخند زیبا رو صورت جیمین نقش زد
جیمین ات رو محکم تر بغل کرد
*چند ساعت بعد تو عمارت
نویسنده ویو
دیگه شب شده بود
ات تو اتاق خودش و جیمینم تو اتاق خودش بود
ات داشت چرت میزد(🤣🤣)و جیمینم بعد از اینکه کارهاش تموم شد تو اتاقش رو تخت دراز کشید و رفت تو فکر
جیمین:هوممم......
دلم براش تنگ شده
سلام چطورید؟
باورتون نمیشه اگه بگم امروز ۶ ساعت خوابیدم
ساعت ۳ از مدرسه رسیدم خونه و خوابیدن تا ساعت ۹🤣🤣🤣
بازم میزارم الان
- ۹.۴k
- ۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط