تبهکارقهرمان

#تبهکار_قهرمان...
پارت 15
.
.
.
.
گفتم: من هیچ قدرتی ندارم.

جهارنا خنده ی بلندی کرد.
آنقدر ‌خندید که کنترل بدنش را از دست داد. موهایش در هوا میچرخید و دستانش را به زمین می‌کوبید و اشک در چشمش جمع شده بود.
هر لحظه ممکن بود موهای آن به من برخورد کند و سرم را از تنم جدا کند.

بعد یک ربع خندیدن گفت : مگه میشه قدرت نداشته باشی!!

همه ما قدرت های خاصی داریم و تو هم داری!>>

بعد ادامه داد : فردا سر جلسه قانون به استاد میگم که کمکت کنه تا قدرتت را پیدا کنی.

ترس دوباره و دوباره در وجودم افتاد.
من قدرتی ندارم و اگر مهره قدرتی نداشته باشد، هیولا ها متوجه می شوند که من یک انسان هستم.
حالا چه کنم؟!


جهارنا گفت : من باید برم بخوابم که فردا کلی کار قراره باهم انجام بدیم.

میخواستم از او  بپرسم که کلاس قانون چیست.اما او آنقدر حرف می‌زد که دیگر حوصله ی این حجم از حرف را نداشتم و ازش نپرسیدم.

جهارنا بلافاصله خوابش برد و من دیگر می‌توانستم با آرامش به اتاق نگاه کنم.
اتاقی سبز رنگ که هر قسمت بر اساس آن هیولا ساخته شده بود مثلا قسمتی از اتاق لزج، قسمتی سخت و سنگی و قسمتی از فلز ضد آتش ساخته شده بود و در دو طرف دیوار اهرمی بود که با کشیدن آن اهرم اتاق خودت دیواره های بلندی در قسمت اتاقت جای می‌گرفت و اتاقت از بقیه قسمت ها جدا میکرد و می‌توانستی یه حریم خصوصی و امن برای خودت تشکیل بدی.

در قسمت اتاق من دیوار و کف از فولاد تشکیل شده بود؛ مگه من به چه هیولایی تبدیل شدم که این اتاق را برای من درست کردند؟ شاید هم چون اطلاعی درباره ی من ندارند این کار را کردند و شاید می‌تواند مال هیولای قبلی باشد که در اینجا زندگی می‌کرد...

سوالات زیادی در ذهن من شکل می‌گرفت که ناگهان چشمم به رباتم خورد.

رباتم انگار درون تخمی بود وقتی سرش را لمس کردم تخم شکست و یه ربات به شکل هیولای عجیبی در آمد و شروع به حرف زدن کرد.

ربات گفت : لطفا اطلاعات دقیق از خود را وارد کنید.

او چند سوال پرسیده بود که من باید به آنها جوابی می دادم.

اما... اما من که خودم را نمی شناسم، یعنی خود هیولا رو نمیشناسم!

چه بگویم از خودم که شبیه انسان ها به نظر نیام؟.....

مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
دیدگاه ها (۴۰)

#تبهکار_قهرمان... پارت16....نباید همه رو درست بگم شاید مشکوک...

#تبهکار_قهرمان..پارت 17....جهارنا از دیوار های اتاقم با استف...

#تبهکار_قهرمان... پارت14. . . . من فکر میکردم که تنها در این...

#تبهکار_قهرمان...پارت13....ترس در دلم افتاد، منم باید انسان ...

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

غرور اسلیترینی (فصل ۲) P5

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط