فصل چهارم: تلاقی زمان ها
فصل چهارم: تلاقی زمانها
چند روز بعد، آرمین در کافه نشسته بود که یک نامه روی میز او گذاشته شد. نامهای که هیچ نامی روی آن نبود، اما حاوی پیامی مهم بود. با دقت نامه را باز کرد:
“مرگ در حال آمدن است. تو آمادهای؟”
آرش با دست لرزان نامه را کنار گذاشت. او میدانست که مرگ به هیچ وجه یک حادثهی ناگهانی نیست. مرگ برای مردم این شهر چیزی بود که با آن زندگی میکردند، در آن تنفس میکردند و در نهایت آن را به عنوان حقیقتی اجتنابناپذیر میپذیرفتند.
آن شب، وقتی که در تاریکی خانه تنها بود، ناگهان حس کرد که چیزی در اطرافش حرکت میکند. سایهای از پشت سرش بیرون زد و در کمال تعجب، در آینهای که به دیوار آویزان بود، خودش را دید. با همان چهره، با همان نگاه، اما اینبار چیزی در چشمهایش تغییر کرده بود. آن چهره دیگر به انسان ها تعلق نداشت.
پایان
نظرت راجبش چی بود؟ خوشت اومد؟
چند روز بعد، آرمین در کافه نشسته بود که یک نامه روی میز او گذاشته شد. نامهای که هیچ نامی روی آن نبود، اما حاوی پیامی مهم بود. با دقت نامه را باز کرد:
“مرگ در حال آمدن است. تو آمادهای؟”
آرش با دست لرزان نامه را کنار گذاشت. او میدانست که مرگ به هیچ وجه یک حادثهی ناگهانی نیست. مرگ برای مردم این شهر چیزی بود که با آن زندگی میکردند، در آن تنفس میکردند و در نهایت آن را به عنوان حقیقتی اجتنابناپذیر میپذیرفتند.
آن شب، وقتی که در تاریکی خانه تنها بود، ناگهان حس کرد که چیزی در اطرافش حرکت میکند. سایهای از پشت سرش بیرون زد و در کمال تعجب، در آینهای که به دیوار آویزان بود، خودش را دید. با همان چهره، با همان نگاه، اما اینبار چیزی در چشمهایش تغییر کرده بود. آن چهره دیگر به انسان ها تعلق نداشت.
پایان
نظرت راجبش چی بود؟ خوشت اومد؟
۱.۱k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.