🦋رمان پسر دایی من 🦋
🦋رمان پسر دایی من 🦋
《پارت ⁶》
وقتی با یه مرد میایی بیرون نباید دست توی جیبت بکنی مفهوم شد
اوم ولی خجالت میکشیدم بهت بگم
خجالت نداره که دختره خوب
ولی
پرید وسط حرف و گفت
ولی اما نداره میایی باهام یا تو ماشین میشینی
اممم میام
اوکی بیا
رفتم اونور خیابون و دوتا ذرت مکزیکی خریدیم و رفتیم توی ماشین و شروع کردیم به خوردن
اومممم چه خوشمزه است
هامون گفت
خیلی دوست داره
هه عاشقشم
وقتی ذرت هامون تموم شد گفتم
دستت درد نکنه هامون
برگشتم که دیدم خیره داره نگاهم میکنه گفتم
طوری شده؟
که یهوو گوشه لبامو لیس زد
خیلی تعجب کردم که گفت
گوشه لبت کثیف بود
اهانی گفتم که راه افتاد به سمت خونه نه من حرفی میزدم نه اون وقتی رسیدیم هامون ساکشو برداشت و من زنگ خونه رو زدم که رفتیم تو
نریمان(داداشم) چه عجب شما اومدید کجا بودید
که همه به ما نکاه کردند
هامون رفتیم وسیله هامو بردارم و ذرت خوردیم همین
زن عمو گفت
پس چرا گوشه لبت زخمه مادر
من گفتم
اممم چیزه چندتا پسر مزاحمم شدن که هامون نجاتم دادش
وا خدا مرگم بده خوبید
بابا گفت دستت درد نکنه هامون جان دخترم تو جیزیت نشده
من گفتم نه بابا جان و هامون خواهش میکنی گفت
مامان :نفس میشه اتاق هامون جانو نشونش بدی بغل اتاق توی
باش بیا بریم
به همه شبخیر گفتیم و از پله ها رفتیم بالا
خب آقا هامون اینجام اتاق شماست اگه کاری داشتی من همین بغلم
مرسی باشه
داشت میزفت تو اتاق که گفتم
هامون
جانم
اممم چیزه میشه فردا از من امتحان نگیری لطفا بخدا هرکاری بگی انجام میدم
ابرو بالا انداخت و گفت چرا الان نمیخونی
اهه خیلی خستم اگه بخونم هیچی از درس نمیفهمم لطفا
هرکاری بگم انجام میدی
اوهوم بخدا آره
خب پس فردا باید لباسامو تو کمد بچینی و لباسامو بشوری
اولی رو قبول ولی دومی ماشین لباس شویی هست بندازه توی اون
اومم حالا فکر میکنم راستی فردا کتبی میگیرم امتحان الکی یه چیزی بنویس و تحویل بده فقط اول از همه نه یا آخر بده یا دون سومی نفر بده
وایی میسی هامونی دستت درد نکنه
یه لحظه از لحنم تعجب کردم ولی بروز ندارم
شبخیر
شبخیر
#هامون
لباسامو با لباس راحتی عوض کردم روی تخت افتادم
فکرم رفت سمت نفس وقتی با صدای بچگونه گفت وایی میسی هامونی دلم لرزید نه من نباید دوبار عاشق بشم اونم شاید مثل زهرا باشه
زهرا وقتی من ایران بود باهاش دوست شدم و اونم میخواست بره خارج منم بهش کمک کردم و باهم رفتیم دوماه گذشت و ما هنوز دوست بودیم و من کم کم عاشقش شدم وقتی بهش گفتم گفت نه و رفت و من از اون موقع دیگه باکسی نبودم با همین فکرو خیال ها خوابم برد
صبح با تقه به در از خواب بیدار شدم و گفتم بیا تو
🦋ادامه دارد 🦋
《پارت ⁶》
وقتی با یه مرد میایی بیرون نباید دست توی جیبت بکنی مفهوم شد
اوم ولی خجالت میکشیدم بهت بگم
خجالت نداره که دختره خوب
ولی
پرید وسط حرف و گفت
ولی اما نداره میایی باهام یا تو ماشین میشینی
اممم میام
اوکی بیا
رفتم اونور خیابون و دوتا ذرت مکزیکی خریدیم و رفتیم توی ماشین و شروع کردیم به خوردن
اومممم چه خوشمزه است
هامون گفت
خیلی دوست داره
هه عاشقشم
وقتی ذرت هامون تموم شد گفتم
دستت درد نکنه هامون
برگشتم که دیدم خیره داره نگاهم میکنه گفتم
طوری شده؟
که یهوو گوشه لبامو لیس زد
خیلی تعجب کردم که گفت
گوشه لبت کثیف بود
اهانی گفتم که راه افتاد به سمت خونه نه من حرفی میزدم نه اون وقتی رسیدیم هامون ساکشو برداشت و من زنگ خونه رو زدم که رفتیم تو
نریمان(داداشم) چه عجب شما اومدید کجا بودید
که همه به ما نکاه کردند
هامون رفتیم وسیله هامو بردارم و ذرت خوردیم همین
زن عمو گفت
پس چرا گوشه لبت زخمه مادر
من گفتم
اممم چیزه چندتا پسر مزاحمم شدن که هامون نجاتم دادش
وا خدا مرگم بده خوبید
بابا گفت دستت درد نکنه هامون جان دخترم تو جیزیت نشده
من گفتم نه بابا جان و هامون خواهش میکنی گفت
مامان :نفس میشه اتاق هامون جانو نشونش بدی بغل اتاق توی
باش بیا بریم
به همه شبخیر گفتیم و از پله ها رفتیم بالا
خب آقا هامون اینجام اتاق شماست اگه کاری داشتی من همین بغلم
مرسی باشه
داشت میزفت تو اتاق که گفتم
هامون
جانم
اممم چیزه میشه فردا از من امتحان نگیری لطفا بخدا هرکاری بگی انجام میدم
ابرو بالا انداخت و گفت چرا الان نمیخونی
اهه خیلی خستم اگه بخونم هیچی از درس نمیفهمم لطفا
هرکاری بگم انجام میدی
اوهوم بخدا آره
خب پس فردا باید لباسامو تو کمد بچینی و لباسامو بشوری
اولی رو قبول ولی دومی ماشین لباس شویی هست بندازه توی اون
اومم حالا فکر میکنم راستی فردا کتبی میگیرم امتحان الکی یه چیزی بنویس و تحویل بده فقط اول از همه نه یا آخر بده یا دون سومی نفر بده
وایی میسی هامونی دستت درد نکنه
یه لحظه از لحنم تعجب کردم ولی بروز ندارم
شبخیر
شبخیر
#هامون
لباسامو با لباس راحتی عوض کردم روی تخت افتادم
فکرم رفت سمت نفس وقتی با صدای بچگونه گفت وایی میسی هامونی دلم لرزید نه من نباید دوبار عاشق بشم اونم شاید مثل زهرا باشه
زهرا وقتی من ایران بود باهاش دوست شدم و اونم میخواست بره خارج منم بهش کمک کردم و باهم رفتیم دوماه گذشت و ما هنوز دوست بودیم و من کم کم عاشقش شدم وقتی بهش گفتم گفت نه و رفت و من از اون موقع دیگه باکسی نبودم با همین فکرو خیال ها خوابم برد
صبح با تقه به در از خواب بیدار شدم و گفتم بیا تو
🦋ادامه دارد 🦋
۱۶۸
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.