فیکشن یائویی سانزو ریندو
␥فیکشن یائویی سانزو × ریندو
به قلم سنجین••••☆
🌩- - - - - - - - - - - - - پارت سی و نهم:
ریندو تعلیق شد-نه میتونست توی جلسات گنگ شرکت کنه و نه از خونه بیرون میرفت-اصلا بهتر...باید با خودش کنار میومد و به اون فضا نیاز داشت تا به زندگیش فکر کنه،اما زندگیش سانزو بود!
سانزو-هاروچیو-موهای بلوند
شوخی های خرکی-موتور سواری توی شب
ریندو دلتنگ اون هیجان بود-
در نهایت تلفنشو روشن کرد،پنج دقیقه بعد درست از خط سانزو یه مسیج واسهش ارسال شد "بیا معبد-همین الان"
لرز توی تن ریندو نشست-روی تخت نیمخیز بود و بعد از جا پرید
روی هودی تنش-فقط یه شلوار لی پوشید و به سمت معبد راه افتاد
انقدر عجله داشت که حتی عینکش رو هم جا گذاشته بود،فقط برای سانزو-فقط برای اینکه حرفاشو بشنوه و فقط برای اینکه اون افتضاح رو درست کنن!
کمتر از ده دقیقه،خیس از عرق به معبد رسید-
پله های طولانی رو دوتا یکی بالا رفت و همزمان تایپ کرد "رسیدم"
یه چیزی از گوشهی چشمش حرکت کرد
نا محسوس تکون خورد و بوم،توی سرش کوبیده شد
ریندو حس کرد علاوه بر پیشونیش،مغزش هم ترک خورده
اوضاع انقدر یکهویی تغییر کرده بود که حتی نمیتونست حدس بزنه داره چه اتفاقی میوفته
سانزو بود؟ اون با یه چیزی بهش کوبیده بود؟
یا نه-یه چیز دیگه بود
حس عجیبی که ریندو،معمولا اونو تجربه نمیکرد
وحشت...!
تاحالا نشده بود که توی مبارزه آسیب ببینه،لعنتی سالها از آخرین کتک خوردنشون اونم به دست ایزانا گذشته بود
پلک زد-صدای دینگ توی سرش انقدر بلند بود که انگار توی معبد بوداست!
دوباره پلک زد،تصویر روبه روی صورتش تاز و قرمز بود-احتمالا خون توی چشمش ریخته بود
دوباره پلک زد-زمان به کندی میگذشت
انگار که ثانیه ها دست همو گرفته بودن و ول نمیکردن
دینگ طولانی توی سرش یکهویی قطع شد-صداها واضح شدن اما دیدش همون افتضاحی که بود،باقی موند
:میدونستم یه چیزی بین سانزو و این هست!
حالا بهتر شده بود-الان بدنش تکون میخورد
خودشو روی آرنج بالا کشید و بعد،روی زانوهاش نشست:مهمونی گرفتین؟
خودش صداش رو به زور شنید،حس میکرد شنواییش نصف شده و چشماش قرمز و تار میدیدن-اول اینکه عینک نداشت دوم اینکه احتمالا کلی خون از سرش بیرون ریخته بود
به لبهی پله دست گرفت و نیمخیز شد:نمیتونین عادلانه بجنگین نه؟ میدونین دهنتونو سرویس میکنم!
ریندو کم کم داشت میفهمید-
یه سریا به روابطشون شک کرده بودن،
گوشی سانزو دستشون بود و احتمالا تمام مسیج و عکس های کصشری که سانزو ازشون داشت رو دیده بودن،کشیده بودنش اینجا و خفتش کرده بودن!
چه عالی که ریندو الان توی بدترین حالت جسمی بود-حتی نمیدونست با چند نفر قراره بجنگه و فقط تونسته بود مثل مترسک رو پاهاش وایسته!
و بعد غم عمیق تری توی دلش نشست-لعنتی این اتفاق یعنی اینکه سانزو اصلا به پشمش هم نبوده که باید میومده و از ریندو معذرت میخواسته-یا کمه کم،بخاطر اینکه جلوی مایکی خم شده و ازش خواهش کرده و برادرشو تا حد مرگ عصبانی کرده و خودش رو کوچیک کرده یه تشکر میکرده!
╭─────┈┈┈.°୭
╰┈➤ 🌈
.𝂅 ִ ◯⃘ 𝆬 . 𞥊ֹ ׄ 𝇈⃝☁️𓂃
۫ ︩︪𔓕 🔥ৎ Ɨɑց:: #سانزوxریندو 𝆺𝅥 ׅ𝆭 ࿚
به قلم سنجین••••☆
🌩- - - - - - - - - - - - - پارت سی و نهم:
ریندو تعلیق شد-نه میتونست توی جلسات گنگ شرکت کنه و نه از خونه بیرون میرفت-اصلا بهتر...باید با خودش کنار میومد و به اون فضا نیاز داشت تا به زندگیش فکر کنه،اما زندگیش سانزو بود!
سانزو-هاروچیو-موهای بلوند
شوخی های خرکی-موتور سواری توی شب
ریندو دلتنگ اون هیجان بود-
در نهایت تلفنشو روشن کرد،پنج دقیقه بعد درست از خط سانزو یه مسیج واسهش ارسال شد "بیا معبد-همین الان"
لرز توی تن ریندو نشست-روی تخت نیمخیز بود و بعد از جا پرید
روی هودی تنش-فقط یه شلوار لی پوشید و به سمت معبد راه افتاد
انقدر عجله داشت که حتی عینکش رو هم جا گذاشته بود،فقط برای سانزو-فقط برای اینکه حرفاشو بشنوه و فقط برای اینکه اون افتضاح رو درست کنن!
کمتر از ده دقیقه،خیس از عرق به معبد رسید-
پله های طولانی رو دوتا یکی بالا رفت و همزمان تایپ کرد "رسیدم"
یه چیزی از گوشهی چشمش حرکت کرد
نا محسوس تکون خورد و بوم،توی سرش کوبیده شد
ریندو حس کرد علاوه بر پیشونیش،مغزش هم ترک خورده
اوضاع انقدر یکهویی تغییر کرده بود که حتی نمیتونست حدس بزنه داره چه اتفاقی میوفته
سانزو بود؟ اون با یه چیزی بهش کوبیده بود؟
یا نه-یه چیز دیگه بود
حس عجیبی که ریندو،معمولا اونو تجربه نمیکرد
وحشت...!
تاحالا نشده بود که توی مبارزه آسیب ببینه،لعنتی سالها از آخرین کتک خوردنشون اونم به دست ایزانا گذشته بود
پلک زد-صدای دینگ توی سرش انقدر بلند بود که انگار توی معبد بوداست!
دوباره پلک زد،تصویر روبه روی صورتش تاز و قرمز بود-احتمالا خون توی چشمش ریخته بود
دوباره پلک زد-زمان به کندی میگذشت
انگار که ثانیه ها دست همو گرفته بودن و ول نمیکردن
دینگ طولانی توی سرش یکهویی قطع شد-صداها واضح شدن اما دیدش همون افتضاحی که بود،باقی موند
:میدونستم یه چیزی بین سانزو و این هست!
حالا بهتر شده بود-الان بدنش تکون میخورد
خودشو روی آرنج بالا کشید و بعد،روی زانوهاش نشست:مهمونی گرفتین؟
خودش صداش رو به زور شنید،حس میکرد شنواییش نصف شده و چشماش قرمز و تار میدیدن-اول اینکه عینک نداشت دوم اینکه احتمالا کلی خون از سرش بیرون ریخته بود
به لبهی پله دست گرفت و نیمخیز شد:نمیتونین عادلانه بجنگین نه؟ میدونین دهنتونو سرویس میکنم!
ریندو کم کم داشت میفهمید-
یه سریا به روابطشون شک کرده بودن،
گوشی سانزو دستشون بود و احتمالا تمام مسیج و عکس های کصشری که سانزو ازشون داشت رو دیده بودن،کشیده بودنش اینجا و خفتش کرده بودن!
چه عالی که ریندو الان توی بدترین حالت جسمی بود-حتی نمیدونست با چند نفر قراره بجنگه و فقط تونسته بود مثل مترسک رو پاهاش وایسته!
و بعد غم عمیق تری توی دلش نشست-لعنتی این اتفاق یعنی اینکه سانزو اصلا به پشمش هم نبوده که باید میومده و از ریندو معذرت میخواسته-یا کمه کم،بخاطر اینکه جلوی مایکی خم شده و ازش خواهش کرده و برادرشو تا حد مرگ عصبانی کرده و خودش رو کوچیک کرده یه تشکر میکرده!
╭─────┈┈┈.°୭
╰┈➤ 🌈
.𝂅 ִ ◯⃘ 𝆬 . 𞥊ֹ ׄ 𝇈⃝☁️𓂃
۫ ︩︪𔓕 🔥ৎ Ɨɑց:: #سانزوxریندو 𝆺𝅥 ׅ𝆭 ࿚
- ۱.۸k
- ۰۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط