تعداد صفحات :۱۰
تعداد صفحات :۱۰
بخشی از داستان کوتاه نودهشتیا
زیر اجاق را کم کردم و با نالهی عزیزه ، کرکابم و پایم کردم و به حیاط دویدم. عزیزه خواهرم دراز کشیده بود و مامانم که شله را روی سرش با یه سنجاق طلا بسته و ماکسی سورمهای تناش کرده بود، به نخل تکیه داده و با دست خالکوبی شدهاش قلیان دود میکرد. از دیروز که عزیزه را از بیمارستان آورده بودیم، فقط ناله میکرد. از اینطرف هم صدای بچهها توی کوچه به مغزم کوپ کوپ میکرد. از سبد گوشهی آشپزخانه شیر گاو جوشیده را در کاسه ریختم و با یک تکه نان پیش عزیزه برگشتم. سرش را بلند کردم و کمکم شیر به او خوراندم و یک تکه نان کوچک دهانش گذاشتم. جانی گرفت و گفت: چرا ای طوری شدوم و اینقد درد داروم؟ مامان گفت:
زن هزار درد و بلا میگیره و طاقتش و خدا بهش میده. نترس… سر عزیزه را به پشتی تکیه دادم و گفتم: میگه چی شده؟ از دیروز نا نداشتی حرف بزنی بعد میگی چی شده؟ بدنت از کمربند او از خدا بیخبر کبود شده. آخه اون شوهر چلقوزت چی داشت که باهاش ازدواج کردی؟ الهی دسش بشکنه که خواهر من و به این روز انداخته. مامانم اخمی کرد و گفت: لال شی دختر. چیکار به مراد بدبخت داری؟ شوهرشه، اختیارش و داره. حالا هم برو از زیرزمین ترشی و پیاز بیار تا برا ببات ناهار بذاریم. تنور رو هم روشن کن. نزدیک اذونه الان میاد. از ترس زیرزمین گفتم: مو نمیروم. پسرا میان و خودشون میرن زیرزمین میارن . ترس از زیرزمین از کوچکی همراهم بود. هر وقت ببام میخواست تنبیهم کند، مرا آنجا میفرستاد. از جا بلند شدم و رفتم چاه وسط حیاط تا از آنجا آب بکشم. هوا گرم بود و تشنگی بیشتر آدم را عصبی میکرد. به عزیزه آب دادم و خودم هم کمی خوردم. بعد رفتم گوشهی حیاط که تنور گلی بود، روشن کردم. مادرم خمیر را آورد و گفت
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d9%88%d9%82%d8%aa%db%8c-%d8%b9%d9%82%d8%b1%d8%a8-%d9%86%db%8c%d8%b4%d9%85-%d8%b2%d8%af-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
بخشی از داستان کوتاه نودهشتیا
زیر اجاق را کم کردم و با نالهی عزیزه ، کرکابم و پایم کردم و به حیاط دویدم. عزیزه خواهرم دراز کشیده بود و مامانم که شله را روی سرش با یه سنجاق طلا بسته و ماکسی سورمهای تناش کرده بود، به نخل تکیه داده و با دست خالکوبی شدهاش قلیان دود میکرد. از دیروز که عزیزه را از بیمارستان آورده بودیم، فقط ناله میکرد. از اینطرف هم صدای بچهها توی کوچه به مغزم کوپ کوپ میکرد. از سبد گوشهی آشپزخانه شیر گاو جوشیده را در کاسه ریختم و با یک تکه نان پیش عزیزه برگشتم. سرش را بلند کردم و کمکم شیر به او خوراندم و یک تکه نان کوچک دهانش گذاشتم. جانی گرفت و گفت: چرا ای طوری شدوم و اینقد درد داروم؟ مامان گفت:
زن هزار درد و بلا میگیره و طاقتش و خدا بهش میده. نترس… سر عزیزه را به پشتی تکیه دادم و گفتم: میگه چی شده؟ از دیروز نا نداشتی حرف بزنی بعد میگی چی شده؟ بدنت از کمربند او از خدا بیخبر کبود شده. آخه اون شوهر چلقوزت چی داشت که باهاش ازدواج کردی؟ الهی دسش بشکنه که خواهر من و به این روز انداخته. مامانم اخمی کرد و گفت: لال شی دختر. چیکار به مراد بدبخت داری؟ شوهرشه، اختیارش و داره. حالا هم برو از زیرزمین ترشی و پیاز بیار تا برا ببات ناهار بذاریم. تنور رو هم روشن کن. نزدیک اذونه الان میاد. از ترس زیرزمین گفتم: مو نمیروم. پسرا میان و خودشون میرن زیرزمین میارن . ترس از زیرزمین از کوچکی همراهم بود. هر وقت ببام میخواست تنبیهم کند، مرا آنجا میفرستاد. از جا بلند شدم و رفتم چاه وسط حیاط تا از آنجا آب بکشم. هوا گرم بود و تشنگی بیشتر آدم را عصبی میکرد. به عزیزه آب دادم و خودم هم کمی خوردم. بعد رفتم گوشهی حیاط که تنور گلی بود، روشن کردم. مادرم خمیر را آورد و گفت
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d9%88%d9%82%d8%aa%db%8c-%d8%b9%d9%82%d8%b1%d8%a8-%d9%86%db%8c%d8%b4%d9%85-%d8%b2%d8%af-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۲.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.