نام رمان:عکاس شاهدخت
نام رمان:عکاس شاهدخت
نویسنده:فاطمه رسولی
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۶۸۶
قسمتی از رمان :
کلافه از هیاهو و شلوغی مهمونی نگاهی به بابا انداختم که مشغول صحبت با دوستاش بود
پایین لباسمو گرفتم و به سرعت از میون جمعیت مهمونا رد شدم و به سمت بالا رفتم روی پله سوم بودم که کسی صدام کرد
برگشتم عقب اول نگاهی به بابا انداختم که هنوز مشغول صحبت بود بعدم به پسری نگاه کردم که زل زده بود به چشمام و با لبخند نگاهم میکرد
سرمو تکون دادم و گفتم:بله؟
دانلود رمان عکاس شاهدخت از نودهشتیا
کلافه از هیاهو و شلوغی مهمونی نگاهی به بابا انداختم که مشغول صحبت با دوستانش بود پایین لباسمو گرفتم و به سرعت از میون جعمیت رد شدم و به سمت بالا رفتم روی پله سوم بودم که کسی صدام کرد برگشتم عشق اول نگاهی به بابا انداختم که هنوز مشغول صحبت به پسری نگاه کردم زل زده بود به چشمام و با لبخند نگاهم میکرد سرمو تکون دادم و گفتم بله!
لبخندی زد و گفت میشه چند لحظه صحبت کنیم؟خواستم جوابشو بدم ولی با دیدن بابا که به ساعتش نگاه میکرد هول کردم و با عذر خواهی به سمت بالا رفتم بابا این غیبتم و متوجه نشه دیگه خسته شدم از مهمونی وجشن نگاهی به اتاق اریا انداخنم اونم مثل من از مهمونی بدش میمود حتما بدون جلب توجه تا اتاقش امده چون تگ بابا ببینه حتما نمیزاره اریا بالا بموهه نگاهی به اطرافم انداختم وخودم وانداختم توی اتاق کفشام و در اوردم وپرت کردم ی گوشهای پام داشت میکشیت روی تخت نشستم و پست پامو ماساژدادم کاش سهیلا بود تا میگفتم یکم ماسازم بده ولی الان وقتش نیست فعلا باید همینجا بمونم تا این مهمونی زودتر تموم بشه کلافه روی تخت نشتیم واقعا از مهمونی متنفرم بودم شاید هم انقد بابا
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b9%da%a9%d8%a7%d8%b3-%d8%b4%d8%a7%d9%87%d8%af%d8%ae%d8%aa-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده:فاطمه رسولی
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۶۸۶
قسمتی از رمان :
کلافه از هیاهو و شلوغی مهمونی نگاهی به بابا انداختم که مشغول صحبت با دوستاش بود
پایین لباسمو گرفتم و به سرعت از میون جمعیت مهمونا رد شدم و به سمت بالا رفتم روی پله سوم بودم که کسی صدام کرد
برگشتم عقب اول نگاهی به بابا انداختم که هنوز مشغول صحبت بود بعدم به پسری نگاه کردم که زل زده بود به چشمام و با لبخند نگاهم میکرد
سرمو تکون دادم و گفتم:بله؟
دانلود رمان عکاس شاهدخت از نودهشتیا
کلافه از هیاهو و شلوغی مهمونی نگاهی به بابا انداختم که مشغول صحبت با دوستانش بود پایین لباسمو گرفتم و به سرعت از میون جعمیت رد شدم و به سمت بالا رفتم روی پله سوم بودم که کسی صدام کرد برگشتم عشق اول نگاهی به بابا انداختم که هنوز مشغول صحبت به پسری نگاه کردم زل زده بود به چشمام و با لبخند نگاهم میکرد سرمو تکون دادم و گفتم بله!
لبخندی زد و گفت میشه چند لحظه صحبت کنیم؟خواستم جوابشو بدم ولی با دیدن بابا که به ساعتش نگاه میکرد هول کردم و با عذر خواهی به سمت بالا رفتم بابا این غیبتم و متوجه نشه دیگه خسته شدم از مهمونی وجشن نگاهی به اتاق اریا انداخنم اونم مثل من از مهمونی بدش میمود حتما بدون جلب توجه تا اتاقش امده چون تگ بابا ببینه حتما نمیزاره اریا بالا بموهه نگاهی به اطرافم انداختم وخودم وانداختم توی اتاق کفشام و در اوردم وپرت کردم ی گوشهای پام داشت میکشیت روی تخت نشستم و پست پامو ماساژدادم کاش سهیلا بود تا میگفتم یکم ماسازم بده ولی الان وقتش نیست فعلا باید همینجا بمونم تا این مهمونی زودتر تموم بشه کلافه روی تخت نشتیم واقعا از مهمونی متنفرم بودم شاید هم انقد بابا
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b9%da%a9%d8%a7%d8%b3-%d8%b4%d8%a7%d9%87%d8%af%d8%ae%d8%aa-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۳.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.