ناجی پارت۶۵
#ناجی #پارت۶۵
اونم گزاشت و رفتم احسان چشماشو باز کرد و با بغض گفتم
+سلام اقا
اونم با صدای اروم گفت
^سلام دلم برات تنگ شده بود
+پس تو هم حس کردی
^مگه میشه ادم حس نکنه
+میدونستی یک ماه پیشم نبودی
^بودم تو نمیدونستی
+چطور؟!
^مهم نیس ...امیر علی کو
+اععع بزار بگم بیاد تو نمیدونی طفلی چی کشید
^دورش بگردم من
دستی تکون دادم ک امیر علی بیاد تو
امیر علی ک اومد تو یهو با دیدن احسان زد زیر گریه بلند بلند گریه کرد احسان دستاشو باز کرد و امیر علی رو ب اغوش کشید
چند دقیقه ای ک گریه کردن اروم شد و از بغلش بیرون اومد امیر علی گفت
~من برم شیرینی بخرم
همون موقع ارام جون و محمد و نگار و اقاجون اومدن نگار چند روزی بود ک رفت خونه خودشون
و از راه دور با محمد ارتباط داشتن و قرار خواستگاری گزاشته بودن
امیر علی شیرینی خرید و پخش کرد دکتر اومد و بعد چند روز اجازه مرخصی داد دیگ همه چیز مثل قبل شده بود
همه دیگ خوشحال بودن
بعد از مرخص شدن احسان و رفتن ب خونه منم واسش غذهای مقوی درست میکردم
ناهار احسان ک تموم شد خواستم ظرفشو ببرم ک افاجون گفت
*دخترم بشین
+بله
روب احسان گفت
*کی میخواید بگین ک عقد بکنین ؟!
احسان گفت
^بابا ی روز ب من فرصت بده من بهت میگم ک کی
*من سر از کارای تو در نمیارم
خندیدیم و جمع کردم ظرفارو بعد شستم
احسان اروم اومد اشپزخونه و ب من گفت
^فری میای امروز بریم بام تهران
+اره بریم
^میخوام ی چیزی بهت بگم ک سوپرایز شی
خندید و گفت
^فقط قرصاتم بیار
خندیدم و گفتم
+باشه
^میشه الان ک شستی بریم
+الان؟
^اره
+باشه
ظرفارو شستم و رفتم اماده شدم ی مانتو ابی کمرنگ پوشیدم رفتم پایین احسان جلوی ماشین منتظر من بود سوار ک شدیم احسان گفت
^این گچ دستم باز شد چقدر خوبه راحت شدم خودم رانندگی میکنم تو رانندگی نمیکنی خیالم راحته ک نمیرم زیر تریلی
خندید و من گفتم
+ای بی معرفت
^ن تو راننده فرمول ١منی
+باشه دیگ گند زدی
^ن والا
خندیدیم و راه افتادیم تو راه ی خورده از شرایط و اب و هوا و همه چی صحبت کردیم تا ب مقصد رسیدیم
ماشینو ی جا پارک کرد و ب سمت نیمکتا و بالا ترین نقطه اش رفتیم
و نشستیم احسان رفت و از کافه سیاری ک اونجا پارک بود دوتا هات چاکلت اورد ک توهوای سرد میچسبید
احسان گفت
^فری ...تو هیچی از خانواده ات یادته ؟!
اونم گزاشت و رفتم احسان چشماشو باز کرد و با بغض گفتم
+سلام اقا
اونم با صدای اروم گفت
^سلام دلم برات تنگ شده بود
+پس تو هم حس کردی
^مگه میشه ادم حس نکنه
+میدونستی یک ماه پیشم نبودی
^بودم تو نمیدونستی
+چطور؟!
^مهم نیس ...امیر علی کو
+اععع بزار بگم بیاد تو نمیدونی طفلی چی کشید
^دورش بگردم من
دستی تکون دادم ک امیر علی بیاد تو
امیر علی ک اومد تو یهو با دیدن احسان زد زیر گریه بلند بلند گریه کرد احسان دستاشو باز کرد و امیر علی رو ب اغوش کشید
چند دقیقه ای ک گریه کردن اروم شد و از بغلش بیرون اومد امیر علی گفت
~من برم شیرینی بخرم
همون موقع ارام جون و محمد و نگار و اقاجون اومدن نگار چند روزی بود ک رفت خونه خودشون
و از راه دور با محمد ارتباط داشتن و قرار خواستگاری گزاشته بودن
امیر علی شیرینی خرید و پخش کرد دکتر اومد و بعد چند روز اجازه مرخصی داد دیگ همه چیز مثل قبل شده بود
همه دیگ خوشحال بودن
بعد از مرخص شدن احسان و رفتن ب خونه منم واسش غذهای مقوی درست میکردم
ناهار احسان ک تموم شد خواستم ظرفشو ببرم ک افاجون گفت
*دخترم بشین
+بله
روب احسان گفت
*کی میخواید بگین ک عقد بکنین ؟!
احسان گفت
^بابا ی روز ب من فرصت بده من بهت میگم ک کی
*من سر از کارای تو در نمیارم
خندیدیم و جمع کردم ظرفارو بعد شستم
احسان اروم اومد اشپزخونه و ب من گفت
^فری میای امروز بریم بام تهران
+اره بریم
^میخوام ی چیزی بهت بگم ک سوپرایز شی
خندید و گفت
^فقط قرصاتم بیار
خندیدم و گفتم
+باشه
^میشه الان ک شستی بریم
+الان؟
^اره
+باشه
ظرفارو شستم و رفتم اماده شدم ی مانتو ابی کمرنگ پوشیدم رفتم پایین احسان جلوی ماشین منتظر من بود سوار ک شدیم احسان گفت
^این گچ دستم باز شد چقدر خوبه راحت شدم خودم رانندگی میکنم تو رانندگی نمیکنی خیالم راحته ک نمیرم زیر تریلی
خندید و من گفتم
+ای بی معرفت
^ن تو راننده فرمول ١منی
+باشه دیگ گند زدی
^ن والا
خندیدیم و راه افتادیم تو راه ی خورده از شرایط و اب و هوا و همه چی صحبت کردیم تا ب مقصد رسیدیم
ماشینو ی جا پارک کرد و ب سمت نیمکتا و بالا ترین نقطه اش رفتیم
و نشستیم احسان رفت و از کافه سیاری ک اونجا پارک بود دوتا هات چاکلت اورد ک توهوای سرد میچسبید
احسان گفت
^فری ...تو هیچی از خانواده ات یادته ؟!
۲۱.۳k
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.