Smile of Death
“Smile of Death”
part(11)
از زبان نویسنده
صبح بونتن همیشه عجیب بود؛ یکی خواب، یکی داد میزد، یکی دنبال قهوه میگشت.
هیکاری از اتاقش اومد بیرون و هنوز حتی کامل بیدار نشده بود که صدای بحث ران و ریندو رو شنید.
ران:
– «ریندو، اون شارژر منه چرا برداشتی؟»
ریندو:
– «تو خودت دیشب شارژر منو برداشتی، احمق.»
هیکاری خمیازه کشید:
– «جفتتون ساکت باشین، مغزم درد گرفت.»
سانزو از ته سالن ظاهر شد، با یه لیوان قهوه و اون لبخند اعصابخوردکنش.
– «صبح بخیر بادمجون.»
هیکاری بدون اینکه حتی نگاهش کنه گفت:
– «اگه دوباره اینو بگی اون قهوهتو میریزم روی سرت، پشمک.»
سانزو خندید و کنار گوش ران گفت:
– «دیدی؟ عاشقمه.»
ران:
– «خفه شو سانزو.»
مایکی وارد شد، نون دورایکی دستش.
– «صبح بخیر. جلسه داریم. همه بیاین.»
همه رفتن تو اتاق جلسه. کاکوچو پرونده گذاشت روی میز.
کاکوچو:
– «یه گروه مزخرف پیدا شده که داره تو کار بونتن دخالت میکنه. باید سرجاشون بشونیم.»
مایکی مستقیم به هیکاری نگاه کرد:
– «اینبار تو میری.»
هیکاری ابرو بالا برد:
– «تنهایی؟»
سانزو:
– «نه. منم میام.»
یه جوری گفت انگار دوتایی میرن سفر ماهعسل.
هیکاری:
– «من اجازه ندادم باهام بیای.»
سانزو:
– «خب مایکی داده، همینه که هست.»
ران:
– «سانزو، اذیتش نکنی.»
سانزو:
– «نمیکنم… مگر اینکه خودش بخواد.»
ریندو:
– «سانزو، به خدا قسم—»
مایکی:
– «ساکت. برید آماده شید.»
چند ساعت بعد
هیکاری و سانزو تو یه ماشین مشکی نشسته بودن و سمت مخفیگاه گروه رقیب میرفتن.
هوا سنگین بود، سکوت اعصابخوردکن.
سانزو نگاهش کرد:
«داری استرس میگیری؟»
هیکاری:
«نه. فقط نمیخوام بوی عطر مسخرت کل ماشینو بگیره.»
سانزو لبخند زد:
«اعتراف کن خوشت میاد.»
هیکاری:
– «فقط حرف بزن تا برسم بهتون شلیک کنم.»
سانزو آروم خندید و یه دفعه خودش جدی شد.
«رسیدیم.»
ساختمون نیمهخراب بود. چراغها خاموش. سکوت مرموز.
هیکاری اسلحهشو آورد بالا.
«خب پلنگ صورتی، نقشه چیه؟»
سانزو:
«اول مخفیانه میریم داخل… بعد هرکی جلوی راهمون بود—»
صدای فریاد و تیراندازی ناگهانی از داخل قطعش کرد.
هیکاری نفس عمیق کشید:
– «خوبه. اینا خودشون کارو راحت کردن.»
سانزو با لبخند خطرناک:
– «بریم، بادمجون.»
و هر دو وارد تاریکی شدند.
چرا حمایتتت نمیکنیننن فقط لایک میکنین اصلا کامنت نمیزارین من اصلا قهرم 💔
part(11)
از زبان نویسنده
صبح بونتن همیشه عجیب بود؛ یکی خواب، یکی داد میزد، یکی دنبال قهوه میگشت.
هیکاری از اتاقش اومد بیرون و هنوز حتی کامل بیدار نشده بود که صدای بحث ران و ریندو رو شنید.
ران:
– «ریندو، اون شارژر منه چرا برداشتی؟»
ریندو:
– «تو خودت دیشب شارژر منو برداشتی، احمق.»
هیکاری خمیازه کشید:
– «جفتتون ساکت باشین، مغزم درد گرفت.»
سانزو از ته سالن ظاهر شد، با یه لیوان قهوه و اون لبخند اعصابخوردکنش.
– «صبح بخیر بادمجون.»
هیکاری بدون اینکه حتی نگاهش کنه گفت:
– «اگه دوباره اینو بگی اون قهوهتو میریزم روی سرت، پشمک.»
سانزو خندید و کنار گوش ران گفت:
– «دیدی؟ عاشقمه.»
ران:
– «خفه شو سانزو.»
مایکی وارد شد، نون دورایکی دستش.
– «صبح بخیر. جلسه داریم. همه بیاین.»
همه رفتن تو اتاق جلسه. کاکوچو پرونده گذاشت روی میز.
کاکوچو:
– «یه گروه مزخرف پیدا شده که داره تو کار بونتن دخالت میکنه. باید سرجاشون بشونیم.»
مایکی مستقیم به هیکاری نگاه کرد:
– «اینبار تو میری.»
هیکاری ابرو بالا برد:
– «تنهایی؟»
سانزو:
– «نه. منم میام.»
یه جوری گفت انگار دوتایی میرن سفر ماهعسل.
هیکاری:
– «من اجازه ندادم باهام بیای.»
سانزو:
– «خب مایکی داده، همینه که هست.»
ران:
– «سانزو، اذیتش نکنی.»
سانزو:
– «نمیکنم… مگر اینکه خودش بخواد.»
ریندو:
– «سانزو، به خدا قسم—»
مایکی:
– «ساکت. برید آماده شید.»
چند ساعت بعد
هیکاری و سانزو تو یه ماشین مشکی نشسته بودن و سمت مخفیگاه گروه رقیب میرفتن.
هوا سنگین بود، سکوت اعصابخوردکن.
سانزو نگاهش کرد:
«داری استرس میگیری؟»
هیکاری:
«نه. فقط نمیخوام بوی عطر مسخرت کل ماشینو بگیره.»
سانزو لبخند زد:
«اعتراف کن خوشت میاد.»
هیکاری:
– «فقط حرف بزن تا برسم بهتون شلیک کنم.»
سانزو آروم خندید و یه دفعه خودش جدی شد.
«رسیدیم.»
ساختمون نیمهخراب بود. چراغها خاموش. سکوت مرموز.
هیکاری اسلحهشو آورد بالا.
«خب پلنگ صورتی، نقشه چیه؟»
سانزو:
«اول مخفیانه میریم داخل… بعد هرکی جلوی راهمون بود—»
صدای فریاد و تیراندازی ناگهانی از داخل قطعش کرد.
هیکاری نفس عمیق کشید:
– «خوبه. اینا خودشون کارو راحت کردن.»
سانزو با لبخند خطرناک:
– «بریم، بادمجون.»
و هر دو وارد تاریکی شدند.
چرا حمایتتت نمیکنیننن فقط لایک میکنین اصلا کامنت نمیزارین من اصلا قهرم 💔
- ۸.۴k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط