دیگه مشت نزد و از پیشش بلند شد و با صدایی که معلوم بود می
دیگه مشت نزد و از پیشش بلند شد و با صدایی که معلوم بود میلرزید گفت:تو وجدان نداری؟احساس گناه نمیکنی؟همه ی اینا که سهله من وقتی از برادرم دور میشم احساس گناه میکنم چون فکر میکنم دلش برام تنگ میشه و من پیشش نیستم و اینا تقصیر منه
چه برسه که همه ی اینا رو انجام بدم....تو واقعا احساس گناه نمیکنی؟
فقط بخاطر اینکه خواهرت سویون ...جیمین رو دوست داره و بتونه بهش برسه زدی همه چیز رو خراب کردی....
واقعا؟به نظرت این درسته؟من تورو حداقل بیشتر از اون میشناسم....میدونم الان از همه چیز پشیمونی...
اما پشیمونی فایده نداره...
لعنتی حرصم میگیره زوووورم میاااااااد....منیکه دروغ گفتن رو بلد نیستم مجبور شدن گولت بزنم....گول زدن رو که نمیشناختم با صحنه سازی تصادف من و میساکی و تمو اونروزی انجامش دادم...
این عادلانه است؟واقعااااا؟اینکه باعث ۱۸۰ درجه تغییرم باشی....عادلانه است؟
لعنتی من خیلی دوست داشتم واقعا دوست داشتم اما الان....الان دیگه ازت متنفرم سویون اینو بدون....
بلا به میساکی نگاه کرد....میساکی که سر تا سر مشکی بود...ی کت چرم مشکی و شلوار جذب با یک کراپ و چکمه پاشنه بلند...کلا مشکی بود و فقط پوست برفیش بین تیپ مشکیش میدرخشید...
بلا:همین الان به تمو زنگ بزن بزار با تیمش بیاد...سریع باش
بعدش رفت سمت جیمین و پارچه روی دهنشو باز کرد و بعد بغلش کرد...
بلا:همه چی حل میشه...نگران نباااش...اگه بدون اجازه بغلت کردم منو ببخش...دلم برات تنگ شده بود....این چند روزه که ندیدمت هرروزش فکرم پیش تو بود...روز شماری میکردن تا فقط ی لحظه ببینمت....اما مجبورم دوباره برم و ترکت کنم....اما دوباره میام...
منو ببخش جیمین و لطفا از اینکه منو اینجا دیدی و همه ی این اتفاقات رو به هیچکس نگو...
مررسی....بابت همه چی مررسی...و همچنین بابت همه چی ببخشید
چه برسه که همه ی اینا رو انجام بدم....تو واقعا احساس گناه نمیکنی؟
فقط بخاطر اینکه خواهرت سویون ...جیمین رو دوست داره و بتونه بهش برسه زدی همه چیز رو خراب کردی....
واقعا؟به نظرت این درسته؟من تورو حداقل بیشتر از اون میشناسم....میدونم الان از همه چیز پشیمونی...
اما پشیمونی فایده نداره...
لعنتی حرصم میگیره زوووورم میاااااااد....منیکه دروغ گفتن رو بلد نیستم مجبور شدن گولت بزنم....گول زدن رو که نمیشناختم با صحنه سازی تصادف من و میساکی و تمو اونروزی انجامش دادم...
این عادلانه است؟واقعااااا؟اینکه باعث ۱۸۰ درجه تغییرم باشی....عادلانه است؟
لعنتی من خیلی دوست داشتم واقعا دوست داشتم اما الان....الان دیگه ازت متنفرم سویون اینو بدون....
بلا به میساکی نگاه کرد....میساکی که سر تا سر مشکی بود...ی کت چرم مشکی و شلوار جذب با یک کراپ و چکمه پاشنه بلند...کلا مشکی بود و فقط پوست برفیش بین تیپ مشکیش میدرخشید...
بلا:همین الان به تمو زنگ بزن بزار با تیمش بیاد...سریع باش
بعدش رفت سمت جیمین و پارچه روی دهنشو باز کرد و بعد بغلش کرد...
بلا:همه چی حل میشه...نگران نباااش...اگه بدون اجازه بغلت کردم منو ببخش...دلم برات تنگ شده بود....این چند روزه که ندیدمت هرروزش فکرم پیش تو بود...روز شماری میکردن تا فقط ی لحظه ببینمت....اما مجبورم دوباره برم و ترکت کنم....اما دوباره میام...
منو ببخش جیمین و لطفا از اینکه منو اینجا دیدی و همه ی این اتفاقات رو به هیچکس نگو...
مررسی....بابت همه چی مررسی...و همچنین بابت همه چی ببخشید
۵.۴k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.