رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۳۰
میساکی:بلا...با شماره ی ناشناس زنگ زدم...با سریعترین حد ممکن دارن میان...بهتره ما سریعتر بریم
بلا از جیمین جدا شد و قطره اشکی که رو صورتش بود رو کنار زد:دوباره میبینمت....منتظرم باش...
تا خواست بره صدای جیمین مانعش شد:تا کی قراره ادامه داشته باشه؟فکر کردی خنگم نمیفهمم؟همه ی اینا بخاطره اینه که سویون منو دوست داره و منو میخواد....همه ی این اتفاقات بخاطر منه
بلا تیز و جدی برگشت و محکم گفت:جیمین...آخرین باره همچین چیزی میگی...اشتباه،اشتباه تو نیست و همه ی اینا بخاطر عشق علکی سویونه....اون باید میفهمید که وقتی کسی نمیخوادش خودشو کوچیک نکنه و نره سمتش....اما اون اصرار بیخود و بی جهت داشت و جز درد چیزی براش نیاورد...درباره این اتفاقات به هیچکس نگو حتی دوستات و حتی یونجون....من دوباره میام اگه کسی سوالی پرسید بگو تازه به هوش اومدم..
سویون:به این زودیا میخوای بری؟
بویون:ولش کن....ول کردن و رفتن کار اونه....
میساکی با حرص خندید و گفت:نه بابا....یکی طلب هم هستی...دیگه چی؟
لعنتی همه ی حد صبری دارن منم دارم....دیگه به اینجا رسیده
با سرعت رفت سمت سویون و با پا ی لگد زد به صورتش که با عث شد پرت بشه اونور و خون ازش جاری بشه
بعد رفت سمت بویون و دوتا لگد زد به طرف چپ شکمش:لعنتی تو یکی کلا نباید حرف بزنی...عجب رویی داری
ولی خب جعبه ای که به خاهرت دادم قراره خیلی به دردتون بخوره....
میساکی اینو گفت و بعد رفت سمت در خروجی...بلا و میساکی سوار ماشین شدن و با سرعت حرکت کردن...
بلا:میساکی
اونقدر اروم و شکننده میساکی رو صدا زده بود که میساکی نگران بشه
میساکی:بله بلا؟
بلا:میدونی...من ادعای قوی بودن میکنم...همیشه خودم شاد و شنگول و بی درد و غم نشون میدم....میگم خیلی قویم...چیزی بهم آسیب نمیزنه...اما...اما...من واقعا خسته ام...هرچقدر از بیرون خودمو مقاوم نشون بدم من از داخل واقعا خستم...من خستم،دلتنگم،اذیتم،ناراحتم، شکننده ام
دیگه نمیتونم ..من همیشه میگم کافیه بسه دیگه نمیتونم اما روز بعدش انگار نه انگار که گفتم...بلند میشم و به کارم ادامه میدم
خودمو وارد ی بازی کثیفی کردم که دیگه راه برگشت نداره...
من خسته تر از اونی که بتونی پلک بزنم اما هنوز سرپام و ادامه میدم...
میدونی من اینا رو فقط به تو میگم...حتی به یونجون هم نمیگم...احساس میکنم تو میتونی هم درکم کنی هم دیگه ی تیکه بزرگی از زندگیم شدی...واسه همینه باهات راحت ترموهمه چی رو بهت میگم....
ببخشید اگه سرتو خوردم...یا اذیتت کردم
میساکی ماشین رو زد کنار و به سمت بلا که سرشو انداخته بود پایین و با انگشتاش بازی میکرد،برگشت....بلافاصله گرفت و بغلش کرد
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۳۰
میساکی:بلا...با شماره ی ناشناس زنگ زدم...با سریعترین حد ممکن دارن میان...بهتره ما سریعتر بریم
بلا از جیمین جدا شد و قطره اشکی که رو صورتش بود رو کنار زد:دوباره میبینمت....منتظرم باش...
تا خواست بره صدای جیمین مانعش شد:تا کی قراره ادامه داشته باشه؟فکر کردی خنگم نمیفهمم؟همه ی اینا بخاطره اینه که سویون منو دوست داره و منو میخواد....همه ی این اتفاقات بخاطر منه
بلا تیز و جدی برگشت و محکم گفت:جیمین...آخرین باره همچین چیزی میگی...اشتباه،اشتباه تو نیست و همه ی اینا بخاطر عشق علکی سویونه....اون باید میفهمید که وقتی کسی نمیخوادش خودشو کوچیک نکنه و نره سمتش....اما اون اصرار بیخود و بی جهت داشت و جز درد چیزی براش نیاورد...درباره این اتفاقات به هیچکس نگو حتی دوستات و حتی یونجون....من دوباره میام اگه کسی سوالی پرسید بگو تازه به هوش اومدم..
سویون:به این زودیا میخوای بری؟
بویون:ولش کن....ول کردن و رفتن کار اونه....
میساکی با حرص خندید و گفت:نه بابا....یکی طلب هم هستی...دیگه چی؟
لعنتی همه ی حد صبری دارن منم دارم....دیگه به اینجا رسیده
با سرعت رفت سمت سویون و با پا ی لگد زد به صورتش که با عث شد پرت بشه اونور و خون ازش جاری بشه
بعد رفت سمت بویون و دوتا لگد زد به طرف چپ شکمش:لعنتی تو یکی کلا نباید حرف بزنی...عجب رویی داری
ولی خب جعبه ای که به خاهرت دادم قراره خیلی به دردتون بخوره....
میساکی اینو گفت و بعد رفت سمت در خروجی...بلا و میساکی سوار ماشین شدن و با سرعت حرکت کردن...
بلا:میساکی
اونقدر اروم و شکننده میساکی رو صدا زده بود که میساکی نگران بشه
میساکی:بله بلا؟
بلا:میدونی...من ادعای قوی بودن میکنم...همیشه خودم شاد و شنگول و بی درد و غم نشون میدم....میگم خیلی قویم...چیزی بهم آسیب نمیزنه...اما...اما...من واقعا خسته ام...هرچقدر از بیرون خودمو مقاوم نشون بدم من از داخل واقعا خستم...من خستم،دلتنگم،اذیتم،ناراحتم، شکننده ام
دیگه نمیتونم ..من همیشه میگم کافیه بسه دیگه نمیتونم اما روز بعدش انگار نه انگار که گفتم...بلند میشم و به کارم ادامه میدم
خودمو وارد ی بازی کثیفی کردم که دیگه راه برگشت نداره...
من خسته تر از اونی که بتونی پلک بزنم اما هنوز سرپام و ادامه میدم...
میدونی من اینا رو فقط به تو میگم...حتی به یونجون هم نمیگم...احساس میکنم تو میتونی هم درکم کنی هم دیگه ی تیکه بزرگی از زندگیم شدی...واسه همینه باهات راحت ترموهمه چی رو بهت میگم....
ببخشید اگه سرتو خوردم...یا اذیتت کردم
میساکی ماشین رو زد کنار و به سمت بلا که سرشو انداخته بود پایین و با انگشتاش بازی میکرد،برگشت....بلافاصله گرفت و بغلش کرد
۵.۰k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.