میساکی:من تو رو میشناسم...از دردت میدونم...فک کردی نمیدون
میساکی:من تو رو میشناسم...از دردت میدونم...فک کردی نمیدونم؟من از همه جیت باخبرم....چشمات دارن از خستگی فریاد میزنن...نه خستگی کار...خستگی زندگی...کلا...هروقت منو بخوای من هستم...من همیشه پیشتم...تو الان برای من مکمل زندگیمی...باشه؟
نمیخوام حتی ی لحظه هم احساس تنهایی کنی...نگران یونجون هم نباش...اون در امانه و بهت قول میدم تو همین نزدیکیا میبینیش....
بلا:خیلی خوشحالم که دارمت...مرسی که هستی
میساکی لبخندی زد و موهای بلا رو نوازش کرد و بعد از بغلش اومد بیرون و به رانندگی ادامه داد...
بلا سرشو به شیشه ی ماشین چسبوند و کم کم به خواب رفت....
بعد از یک ساعت رانندگی بلاخره به خونشون رسیدن...میساکی اروم بلا رو بیدار کرد و برد تا اتاقش...بلا خودشو خسته روی تخت انداخت و همون لحظه خوابید...میساکی کفشای بلا رو درآورد و روش پتو کشید...بعد رفت پیشش و دستی به موهاش کشید و اونها رو بوسید...و بعد رفت اتاقش و بعد چند دقیقه خوابید
نمیخوام حتی ی لحظه هم احساس تنهایی کنی...نگران یونجون هم نباش...اون در امانه و بهت قول میدم تو همین نزدیکیا میبینیش....
بلا:خیلی خوشحالم که دارمت...مرسی که هستی
میساکی لبخندی زد و موهای بلا رو نوازش کرد و بعد از بغلش اومد بیرون و به رانندگی ادامه داد...
بلا سرشو به شیشه ی ماشین چسبوند و کم کم به خواب رفت....
بعد از یک ساعت رانندگی بلاخره به خونشون رسیدن...میساکی اروم بلا رو بیدار کرد و برد تا اتاقش...بلا خودشو خسته روی تخت انداخت و همون لحظه خوابید...میساکی کفشای بلا رو درآورد و روش پتو کشید...بعد رفت پیشش و دستی به موهاش کشید و اونها رو بوسید...و بعد رفت اتاقش و بعد چند دقیقه خوابید
۱۲.۶k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.