عمارت
#عمارت
#part۲۰
سوجین کنار پاهای ا.ت نشست و چونه ا.ت رو بالا گرفت.
*مسخره بازی در نیار...میگم کیم تهیونگ گفته، تهیونگ رو نمیشناسی؟
با لحن کمی داد گفت. ا.ت ترسیده بود!
+مـ...من حافظه امو از دست دادم خانم
با این حرف سوجین شوکه شد! دستشو برداشت و تو تعجب و شوک غرق شده بود.
حالا عملیات چه طور پیش میرفت؟ کی اینکارو کرده؟
به ا.ت نگاه کرد.
*ببین اگه دروغ...
ا.ت نزاشت حرفش تموم شه.
+نه دروغ نمیگم
با لحن کمی داد گفت. سوجین هنوز مات و مبهوت مونده بود.
*چه طور آخه؟
+خودمم نمیدونم
~ا.ت؟
یهو صدایی از پشت در اومد! سوجین سریع بلند شد.
*کیه؟
آروم پرسید.
+سئوجون
سوجین جایی برای قایم شدن داشت پیدا میکرد.
~ا.ت؟ با توام؟ خوابی؟
میکوبید به در.
ا.ت خواست بره سمت در که سوجین مانعش شد!
*کجا میری؟
+درو باز کنم
*نهه
+پس چی؟
سوجین ا.ت رو کشید گوشه اتاق.
*جایی نیست قایم شم؟
ا.ت نگاهی به اطراف کرد.
+برو تو حموم
*چی میگی؟ اگه بیاد اونجا چی؟
+نمیاد
با لحن کمی شک دار گفت.
*اگه اومد ا.ت؟
+نمیاد برو تو
ا.ت سوجین رو هل داد تو حموم و در رو قفل کرد.
*چرا درو قفل کردی؟
+صدات در نیاد
ا.ت سمت در رفت و بازش کرد.
~ا.ت؟ چرا دیر باز کردی؟
+ببخشید...خواب بودم
~اها...آره حدس میزدم
ا.ت لبخند زورکی زد. سئوجون وارد اتاق شد.
~ا.ت...
+بله
سئوجون نزدیک ا.ت شد.
~باید یه چیزی بهت بگم
+بگو
ا.ت همش به در حموم نگاه میکرد.
~من...من
+هومم؟
~دوست دارم...احساس میکنم بهت علاقه مند شدم!
با این جمله ا.ت قلبش لرزید! اونم همچین حسی داشت!!
+خـ...خب
~چیزی نگو...خودم امشب جبران میکنم!
خندید. ا.ت دوباره نگاهش به حموم افتاد.
~چیشده؟
سئوجون به در حموم نگاه کرد.
~خیلی خوشت اومده؟
ا.ت خندید.
+نه نه...
~نه؟
با تعجب گفت.
+خبب...یعنی ..
سئوجون نزاشت ا.ت کامل حرفشو بزنه و......
•••••••••••••••
#سوجین
واااای!
چرا تموم نمیشهههه؟؟؟
کی میتونم فرار کنم؟ چرا ا.ت درو بست آخه؟
صداشون خیلی رو مخه! چه طوری به ته بگم؟ بگم ا.ت بهش..
وای نه!
به حموم نگاه کردم تا شاید یه چیزی پیدا کنم تا بتونم برم بیرون از اینجا.
یه تیغی اونجا بود با یه بند لیف!
سمتش رفتم و برداشمتشون.
تیغ رو به بند لیف بستم و از لای در انداختم بیرون، تا جایی که بند لیف یا خود تیغ به دستگیره در گیر کنه ادامه دادم.
خوشبختانه صداشون نمیزاشت صدای برخورد تیغ با در معلوم بشه!
بعد از چند دقیقه بالاخره موفق شدم!
در رو آروم باز کردم.
چشمامو گرفتم تا نبینمشون.
~آخخ...هوه
چه صدای آشنایی! برگشتم.
اما سریع چشمامو گرفتم!
بیخیال شدم و رفتم بیرون از اتاق.
نفس راحتی کشیدم.
رفتم سمت تلفنی که اون بیرون بود. برداشتم و زنگ زدم به تهیونگ.
#part۲۰
سوجین کنار پاهای ا.ت نشست و چونه ا.ت رو بالا گرفت.
*مسخره بازی در نیار...میگم کیم تهیونگ گفته، تهیونگ رو نمیشناسی؟
با لحن کمی داد گفت. ا.ت ترسیده بود!
+مـ...من حافظه امو از دست دادم خانم
با این حرف سوجین شوکه شد! دستشو برداشت و تو تعجب و شوک غرق شده بود.
حالا عملیات چه طور پیش میرفت؟ کی اینکارو کرده؟
به ا.ت نگاه کرد.
*ببین اگه دروغ...
ا.ت نزاشت حرفش تموم شه.
+نه دروغ نمیگم
با لحن کمی داد گفت. سوجین هنوز مات و مبهوت مونده بود.
*چه طور آخه؟
+خودمم نمیدونم
~ا.ت؟
یهو صدایی از پشت در اومد! سوجین سریع بلند شد.
*کیه؟
آروم پرسید.
+سئوجون
سوجین جایی برای قایم شدن داشت پیدا میکرد.
~ا.ت؟ با توام؟ خوابی؟
میکوبید به در.
ا.ت خواست بره سمت در که سوجین مانعش شد!
*کجا میری؟
+درو باز کنم
*نهه
+پس چی؟
سوجین ا.ت رو کشید گوشه اتاق.
*جایی نیست قایم شم؟
ا.ت نگاهی به اطراف کرد.
+برو تو حموم
*چی میگی؟ اگه بیاد اونجا چی؟
+نمیاد
با لحن کمی شک دار گفت.
*اگه اومد ا.ت؟
+نمیاد برو تو
ا.ت سوجین رو هل داد تو حموم و در رو قفل کرد.
*چرا درو قفل کردی؟
+صدات در نیاد
ا.ت سمت در رفت و بازش کرد.
~ا.ت؟ چرا دیر باز کردی؟
+ببخشید...خواب بودم
~اها...آره حدس میزدم
ا.ت لبخند زورکی زد. سئوجون وارد اتاق شد.
~ا.ت...
+بله
سئوجون نزدیک ا.ت شد.
~باید یه چیزی بهت بگم
+بگو
ا.ت همش به در حموم نگاه میکرد.
~من...من
+هومم؟
~دوست دارم...احساس میکنم بهت علاقه مند شدم!
با این جمله ا.ت قلبش لرزید! اونم همچین حسی داشت!!
+خـ...خب
~چیزی نگو...خودم امشب جبران میکنم!
خندید. ا.ت دوباره نگاهش به حموم افتاد.
~چیشده؟
سئوجون به در حموم نگاه کرد.
~خیلی خوشت اومده؟
ا.ت خندید.
+نه نه...
~نه؟
با تعجب گفت.
+خبب...یعنی ..
سئوجون نزاشت ا.ت کامل حرفشو بزنه و......
•••••••••••••••
#سوجین
واااای!
چرا تموم نمیشهههه؟؟؟
کی میتونم فرار کنم؟ چرا ا.ت درو بست آخه؟
صداشون خیلی رو مخه! چه طوری به ته بگم؟ بگم ا.ت بهش..
وای نه!
به حموم نگاه کردم تا شاید یه چیزی پیدا کنم تا بتونم برم بیرون از اینجا.
یه تیغی اونجا بود با یه بند لیف!
سمتش رفتم و برداشمتشون.
تیغ رو به بند لیف بستم و از لای در انداختم بیرون، تا جایی که بند لیف یا خود تیغ به دستگیره در گیر کنه ادامه دادم.
خوشبختانه صداشون نمیزاشت صدای برخورد تیغ با در معلوم بشه!
بعد از چند دقیقه بالاخره موفق شدم!
در رو آروم باز کردم.
چشمامو گرفتم تا نبینمشون.
~آخخ...هوه
چه صدای آشنایی! برگشتم.
اما سریع چشمامو گرفتم!
بیخیال شدم و رفتم بیرون از اتاق.
نفس راحتی کشیدم.
رفتم سمت تلفنی که اون بیرون بود. برداشتم و زنگ زدم به تهیونگ.
۱۴.۷k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.