عمارت
#عمارت
#part۲۲
*ولم کننننن
داد میزدم.
~تقلا نکن گرل
منو بزور سوار ماشین کرد.
خیلی سردم بود داشتم میلرزیدم و شکمم بدجوری درد میکرد.
سئوجون یه پتو انداخت روم.
~حالت خوبه؟
چش غره ای بهش رفتم.
~ای بابا...همه دخترا که همینن
*خوشت نمیاد نگه دار برم
با جدیت گفتم. پوزخند زد.
~بالاخره گرل حرف زد؟
بهش نگاه کردم و سریع نگاهمو ازش گرفتم.
~ازم هنوزم ناراحتی؟
با لحن ناراحتی گفت. چیزی بهش نگفتم.
~من برات همه کار انجام میدم سوجین
پوزخند زدم.
*از کجا پیدام کردی؟
~نگهبانا گفتن بهم اومدی اینجا.
خندیدم.
*چرا خودشون نیومدن دنبالم؟
~نزاشتم
سرمو تکیه دادم به پنجره و چشمامو بستم.
~هنوزم عاشق...
نزاشتم ادامه بده.
*آره
~میدونستم
با پوزخند تلخی گفت.
الان چیکار کنم؟ نقشه چی میشه؟ عملیاتمون؟ ا.ت؟
وای خیلی بده!!!
بالاخره رسیدیم عمارت. بزور رفتم بالا، خدمتکارا بهم لباس و اتاق دادن تا عوض کنم و راحت باشم.
رفتم داخل اتاق و لباسامو عوض کردم.
رفتم یه دوش چند مینی گرفتم و در اومدم بیرون لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم.
شکمم واقعا درد میکرد!
صدای در اومد.
*بلـ...له؟
با لحن لرزه مانند گفت.
«خانم منم...آقا دستور دادن براتون سوپ درست کنم»
مثل اینکه شانس در خونمو زده بود چون گشنه هم بودم.
*بیا تو
خدمتکار اومد داخل و سوپ رو بهم داد.
ازش تشکر کردم و شروع کردم به خوردن سوپ. سوپ خوشمزه ای بود! سوپ فندق بود من خیلی دوست دارم.
•••••••••••••
#ا.ت
سرم خیلی گیج میرفت!
حالم اصلا خوب نبود!
احساس بدی داشتم، حالت تهوع داشتم!
دلم درد میکرد هر لحظه ممکن بود بالا بیارم! بوی الکل، بیمارستان و جَو اونجا هم حالمو بدتر میکرد!
تختم داشت تکون میخورد و همین خیلی منو اذیت میکرد!
صدای پرستار ها هم از یه طرف.
.......
"بعد از چند ساعت"
+چرا صورتتو بهم نشون نمیدی؟
پسر جذابی که جلوم بود رو بالاخره تنها گیرش آوردم.
قرار شد التماسش کنم تا بهم بگه کیه.
«میخوای بدونی کیم؟»
+معلومه
«خیلی خب..»
آروم آروم به سمت من برمیگشت.
مطمئنی که امادگیشو داری؟ معلومه اوت باید داشته باشم.
نفس عمیقی کشیدم.
کامل برگشت و روبه روی من قرار گرفت!!!
اون....
خود اون...
#part۲۲
*ولم کننننن
داد میزدم.
~تقلا نکن گرل
منو بزور سوار ماشین کرد.
خیلی سردم بود داشتم میلرزیدم و شکمم بدجوری درد میکرد.
سئوجون یه پتو انداخت روم.
~حالت خوبه؟
چش غره ای بهش رفتم.
~ای بابا...همه دخترا که همینن
*خوشت نمیاد نگه دار برم
با جدیت گفتم. پوزخند زد.
~بالاخره گرل حرف زد؟
بهش نگاه کردم و سریع نگاهمو ازش گرفتم.
~ازم هنوزم ناراحتی؟
با لحن ناراحتی گفت. چیزی بهش نگفتم.
~من برات همه کار انجام میدم سوجین
پوزخند زدم.
*از کجا پیدام کردی؟
~نگهبانا گفتن بهم اومدی اینجا.
خندیدم.
*چرا خودشون نیومدن دنبالم؟
~نزاشتم
سرمو تکیه دادم به پنجره و چشمامو بستم.
~هنوزم عاشق...
نزاشتم ادامه بده.
*آره
~میدونستم
با پوزخند تلخی گفت.
الان چیکار کنم؟ نقشه چی میشه؟ عملیاتمون؟ ا.ت؟
وای خیلی بده!!!
بالاخره رسیدیم عمارت. بزور رفتم بالا، خدمتکارا بهم لباس و اتاق دادن تا عوض کنم و راحت باشم.
رفتم داخل اتاق و لباسامو عوض کردم.
رفتم یه دوش چند مینی گرفتم و در اومدم بیرون لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم.
شکمم واقعا درد میکرد!
صدای در اومد.
*بلـ...له؟
با لحن لرزه مانند گفت.
«خانم منم...آقا دستور دادن براتون سوپ درست کنم»
مثل اینکه شانس در خونمو زده بود چون گشنه هم بودم.
*بیا تو
خدمتکار اومد داخل و سوپ رو بهم داد.
ازش تشکر کردم و شروع کردم به خوردن سوپ. سوپ خوشمزه ای بود! سوپ فندق بود من خیلی دوست دارم.
•••••••••••••
#ا.ت
سرم خیلی گیج میرفت!
حالم اصلا خوب نبود!
احساس بدی داشتم، حالت تهوع داشتم!
دلم درد میکرد هر لحظه ممکن بود بالا بیارم! بوی الکل، بیمارستان و جَو اونجا هم حالمو بدتر میکرد!
تختم داشت تکون میخورد و همین خیلی منو اذیت میکرد!
صدای پرستار ها هم از یه طرف.
.......
"بعد از چند ساعت"
+چرا صورتتو بهم نشون نمیدی؟
پسر جذابی که جلوم بود رو بالاخره تنها گیرش آوردم.
قرار شد التماسش کنم تا بهم بگه کیه.
«میخوای بدونی کیم؟»
+معلومه
«خیلی خب..»
آروم آروم به سمت من برمیگشت.
مطمئنی که امادگیشو داری؟ معلومه اوت باید داشته باشم.
نفس عمیقی کشیدم.
کامل برگشت و روبه روی من قرار گرفت!!!
اون....
خود اون...
۱۵.۴k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.