چند پارتی
چند پارتی...
Love mi❤️
Part 3
تا آخرین پله دویدم با سریع رمز در رو زدم و رفتم تو
یونگی: بونجیی...( داد)
رفتم تو اتاقش که دیدم گوشیش هست...ولی خودش نیست...رفتم از اتاقش بیرون که...دیدمش تو آشپزخونه افتاده بود...سریع دویدم طرفش...از رو زمین بلندش کردم...خیلی داغ بود...تب شدید داشت...حالش اصلا خوب نبود...شروع کردم به تکون دادنش..
یونگی:یونجی...یونجی عزیزم...صدامو میشنوی؟ بیدار شو یونجی....
بی جون تو بغلم تکون خورد...آروم چشماش که اشک توشون جمع شده بود رو باز کرد...لب هاش خوشک شده بود بی جون و بریده بریده همراه با نفس نفس زدن گفت...
یونجی:خوب...خوبم...
یونگی: کجا خوبی؟....
سریع بلندش کردم چون بی جون بود...خیس عرق بود...با همون لباس ها سریع رفتم پایین دویدم سمت بیمارستان...بیمارستان نزدیک بود پس سریع رسوندمش....
یونگی: یکی کمک کنه...(داد)
یه پرستار جلو اومد...
پرستار: جیزی شده آقا...
یونگی: کمک کنید حالش خوب نیست...داره تو تب میسوزه...
پرستار: بزاریدش رو این تخت
یونجی رو روی تخت گذاشتم...بردنش توی یه اتاق...و من که آروم و قرار نداشتم که دکتر اومد
یونگی: حالش چطوره...
دکتر: شما..چه نسبتی با ایشون داری؟...
یونگی: من...من نامزدشم...
دکتر: باید خیلی مراقبش باشید بدنش ضعیف شده...
یونگی: بله خیلی ممنون...میتونم برم ببینمش؟
دکتر: بله...برید
....
ادامه دارد....
Love mi❤️
Part 3
تا آخرین پله دویدم با سریع رمز در رو زدم و رفتم تو
یونگی: بونجیی...( داد)
رفتم تو اتاقش که دیدم گوشیش هست...ولی خودش نیست...رفتم از اتاقش بیرون که...دیدمش تو آشپزخونه افتاده بود...سریع دویدم طرفش...از رو زمین بلندش کردم...خیلی داغ بود...تب شدید داشت...حالش اصلا خوب نبود...شروع کردم به تکون دادنش..
یونگی:یونجی...یونجی عزیزم...صدامو میشنوی؟ بیدار شو یونجی....
بی جون تو بغلم تکون خورد...آروم چشماش که اشک توشون جمع شده بود رو باز کرد...لب هاش خوشک شده بود بی جون و بریده بریده همراه با نفس نفس زدن گفت...
یونجی:خوب...خوبم...
یونگی: کجا خوبی؟....
سریع بلندش کردم چون بی جون بود...خیس عرق بود...با همون لباس ها سریع رفتم پایین دویدم سمت بیمارستان...بیمارستان نزدیک بود پس سریع رسوندمش....
یونگی: یکی کمک کنه...(داد)
یه پرستار جلو اومد...
پرستار: جیزی شده آقا...
یونگی: کمک کنید حالش خوب نیست...داره تو تب میسوزه...
پرستار: بزاریدش رو این تخت
یونجی رو روی تخت گذاشتم...بردنش توی یه اتاق...و من که آروم و قرار نداشتم که دکتر اومد
یونگی: حالش چطوره...
دکتر: شما..چه نسبتی با ایشون داری؟...
یونگی: من...من نامزدشم...
دکتر: باید خیلی مراقبش باشید بدنش ضعیف شده...
یونگی: بله خیلی ممنون...میتونم برم ببینمش؟
دکتر: بله...برید
....
ادامه دارد....
- ۷.۵k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط