*love story*PT34
*پرش زمانی ده سال بعد*(نویسنده ذهنش کار نمیکرد...)
هه سو داشت کمک سوهوان(÷) مسئله های ریاضیش رو حل میکرد منو نامجون هم داشتیم اماده میشدیم که بریم کیلینیک...این چند روز بخاطر سمینار و جلسه های پشت سرهمی که داریم یخورده سرمون شلوغه
+خدافظ
^خدافظ...میبینمتون
÷خدافظ
-خدافظ
ازه خونه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم که رو به نامجون گفتم
+فک نمیکنی رفتر هه سو چند روزه که عوض شده؟
-هوم...چطور؟
+اخه احساس میکنم داره یچیزی رو ازمون مخفی میکنه
-دقیقا
+اگه زود اومدیم خونه ازش میپرسم
-باشه...
چند مین توی راه بودیم رسیدیم به محل سمینار رفتیم تو سمینار شروع شده بود حدود یکی دو ساعت اونجا بودیم ولی خدودای ساعت ده برگشتیم خونه وقتی برگشتیم سوهوان خواب بود و هه سو هم توی اتاقش بود و درشو بسته بود لباسامو عوض کردم ورفتم دم در اتاق هه سو در زدم
+میتونم بیام تو؟
^اهوم
رفتم تو که با چشمای خیس هه سو مواجه شدم رفتم کنارش و روی تخت نشستم و گفتم
+ه...هه سو چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
^هیچی فقط حالم خوب نیست...
+خب چرا حالت خوب نیست...اگه بهم بگی شاید بتونیم باهم حلش کنیم نه؟
مبایلشو گرفت جلوم و گفت
^این اینا اذیتم میکنه...درواقع این شخص
مبایلو گرفتم و صفحه ی چت رو میدیم کلی درخواست عکس نود و سک*س چت و کلی چیزایی که هوفففف اصلا ولش...
+هه سو من نه قراره دعوات بکنم نه نصیحت...فقط چرا زود تر به ما نگفتی که دوست پسر داری؟
^مامان این دوست پسر من نیست...دوست پسرم هوجون هستش(پسر جین)خودتون که در جریان هستین...اخه چرا وقتی اون هست من بیام با یه عوضی مثل این قرار بزارم
+خب میتونیم کمکت کنیم...
^مامان من...من از این شخص بدم میاد چندبار هم ردش کردم ولی هم اینجا هم توی دبیرستان اذیتم میکنه...
+میتونم با بابات هم در مین بزارم قزیه رو؟
^مطمئنی عصبانی نمیشه؟
+نه ولی خب...میتونیم یکاری بکنیم حداقلش اینه که میره پسره رو...اره خودت میدونی که
^اهوم
+الانم هم اگه میخوای میتونی خودتو خالی کنی و حرفاتو بزنی
بغلم کردو شروع کرد بلند بلند گریه کردن متقابلا بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم
+میدونم...میدونم
وقتی اروم شد بهش گفتم
+میخوای الان بخوابی فردا هم نیازی نیست بری مدرسه ...
^باشه
خوابید پیشونشو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم که نامجون داشت بهم نگاه میکرد
+چیزی شده؟
-هه سو چی گفت...
+ارامش خودتو حفظ کن...شاید یکم شوکه کننده باشه ولی خب...یه پسری هست که هم توی مدرسسه هم مجازی لذتش میکنه و تازه الان به ما گفته...باید قزیه رو با مدرسه در میون بزاریم
-پسره ی...
+اروم اروم...گفتم ارامش خودتو حفظ کن فردا میریم مدرسه و قزیه رو باهشون در میون میزاریم
-باشه...ولی وای به حال اون پسر
*پرش زمانی صبح ساعت هفت*
بیدار شدم و وعده های غذایی سوهوان رو برای مدرسه اش درست کردم و امادش کردم و بردمش مدرسه وقتی برگشتم خونه نامجون هنوز خواب بود بیدارش کردم و رفتم توی اتاق هه سو یه سر بهش بزنم رفتم کنار تختش و دستشو گرفتم...خیلی سرد بود
.
.
.
اسلاید دوم(لباس ا/ت)
اسلاید سوم(لباس نامجون)
هه سو داشت کمک سوهوان(÷) مسئله های ریاضیش رو حل میکرد منو نامجون هم داشتیم اماده میشدیم که بریم کیلینیک...این چند روز بخاطر سمینار و جلسه های پشت سرهمی که داریم یخورده سرمون شلوغه
+خدافظ
^خدافظ...میبینمتون
÷خدافظ
-خدافظ
ازه خونه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم که رو به نامجون گفتم
+فک نمیکنی رفتر هه سو چند روزه که عوض شده؟
-هوم...چطور؟
+اخه احساس میکنم داره یچیزی رو ازمون مخفی میکنه
-دقیقا
+اگه زود اومدیم خونه ازش میپرسم
-باشه...
چند مین توی راه بودیم رسیدیم به محل سمینار رفتیم تو سمینار شروع شده بود حدود یکی دو ساعت اونجا بودیم ولی خدودای ساعت ده برگشتیم خونه وقتی برگشتیم سوهوان خواب بود و هه سو هم توی اتاقش بود و درشو بسته بود لباسامو عوض کردم ورفتم دم در اتاق هه سو در زدم
+میتونم بیام تو؟
^اهوم
رفتم تو که با چشمای خیس هه سو مواجه شدم رفتم کنارش و روی تخت نشستم و گفتم
+ه...هه سو چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
^هیچی فقط حالم خوب نیست...
+خب چرا حالت خوب نیست...اگه بهم بگی شاید بتونیم باهم حلش کنیم نه؟
مبایلشو گرفت جلوم و گفت
^این اینا اذیتم میکنه...درواقع این شخص
مبایلو گرفتم و صفحه ی چت رو میدیم کلی درخواست عکس نود و سک*س چت و کلی چیزایی که هوفففف اصلا ولش...
+هه سو من نه قراره دعوات بکنم نه نصیحت...فقط چرا زود تر به ما نگفتی که دوست پسر داری؟
^مامان این دوست پسر من نیست...دوست پسرم هوجون هستش(پسر جین)خودتون که در جریان هستین...اخه چرا وقتی اون هست من بیام با یه عوضی مثل این قرار بزارم
+خب میتونیم کمکت کنیم...
^مامان من...من از این شخص بدم میاد چندبار هم ردش کردم ولی هم اینجا هم توی دبیرستان اذیتم میکنه...
+میتونم با بابات هم در مین بزارم قزیه رو؟
^مطمئنی عصبانی نمیشه؟
+نه ولی خب...میتونیم یکاری بکنیم حداقلش اینه که میره پسره رو...اره خودت میدونی که
^اهوم
+الانم هم اگه میخوای میتونی خودتو خالی کنی و حرفاتو بزنی
بغلم کردو شروع کرد بلند بلند گریه کردن متقابلا بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم
+میدونم...میدونم
وقتی اروم شد بهش گفتم
+میخوای الان بخوابی فردا هم نیازی نیست بری مدرسه ...
^باشه
خوابید پیشونشو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم که نامجون داشت بهم نگاه میکرد
+چیزی شده؟
-هه سو چی گفت...
+ارامش خودتو حفظ کن...شاید یکم شوکه کننده باشه ولی خب...یه پسری هست که هم توی مدرسسه هم مجازی لذتش میکنه و تازه الان به ما گفته...باید قزیه رو با مدرسه در میون بزاریم
-پسره ی...
+اروم اروم...گفتم ارامش خودتو حفظ کن فردا میریم مدرسه و قزیه رو باهشون در میون میزاریم
-باشه...ولی وای به حال اون پسر
*پرش زمانی صبح ساعت هفت*
بیدار شدم و وعده های غذایی سوهوان رو برای مدرسه اش درست کردم و امادش کردم و بردمش مدرسه وقتی برگشتم خونه نامجون هنوز خواب بود بیدارش کردم و رفتم توی اتاق هه سو یه سر بهش بزنم رفتم کنار تختش و دستشو گرفتم...خیلی سرد بود
.
.
.
اسلاید دوم(لباس ا/ت)
اسلاید سوم(لباس نامجون)
۷.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.