پارت ۵۸
پارت ۵۸
#جویی
الان نمیتونستم ! نمیتونستم تهیونگ رو ببینم ! قبلا خیلی بی فکر بودم ! فکر این رو نکرده بودم که بودن با تهیونگ چقدر براش میتونه سنگین تموم بشه ! اگه کسی شایعه کنه که اون قرار میزاره ! من چه غلطی بکنم ؟ اگه برای موقعیتش توی گروه اتفاقی بیافته من چکار کنم ؟! نمیتونم ! میترسم!! به خاطر اونم که شده باید بی خیالش بشم ! خیلی با خودم فکر کردم .. خیلی دردناک بود برام جدایی از اون ولی جویی !! خودخواه باش و دروغ بگو !! شب زود تر رفتم خونه و یه سری کار داشتم باید انجام میدادم .. لباس راحتی پوشیدم .. یه فکر به سرم زد برای اینکه کاملا از خودم جداش کنم ... چون میدونستم تهیونگ از اون مدل هاست که بی خیال نمیشه !! یه لباس شیک و ساده گلبهی رنگ پوشیدم و رفتم دم خونه استادم.... نه ! استاد دیگه نه ! اون الان میشه دوست پسرت ! تهیونگ 😭 برای خودت و خودم بهتره !! نمیتونم باهات باشم این یه واقعیته!!
هیونووک: ج..جویی !!
من: هیون ووکا!! چند لحظه وقت داری ؟!
#هیونووک
متعجب نگاهش میکردم .. چرا خودمونی صدام زد !!؟؟ هدایتش کردم توی هال و نشست روی مبل ! نگاه صورتش میکردم . آشفته س! مضطرب !!
جویی: بیا قرار بزاریم !!
من: چ...چی ؟؟ ب..بب.. با من ؟؟
هنگ کرده بودم .. منو دوست نداره میدونستم !!
من: نمیشه !! قبول نمیکنم !
جویی: مگه تو نبودی که گفتی دوستم داری ؟ پس منظورت جیه؟
من: تو منو دوست نداری !! من نمیتونم توی رابطه ای باشم که عشق یه طرف من فقط توشه !!
افتاد گریه !! صداش می لرزید!! خیلی کلافه بود ...
جویی: هیون ووک ازت خواهش میکنم قبول کن !! 😭😭😭
من: ج..جویی !!! چیشده ؟؟ بسه گریه نکن !
جویی: میخوام ازش جدا شم! میخوام منو ول کنه ! نمیخوام براش دردسر باشم ! کمکم کن خواهش میکنم ! میدونم خیلی خود خواهم ولی نمیتونم افتادن و یا حتی مضطرب شدنش رو ببینم !
نمیخوام .. م..مثل اون آی ... ایدوله خودشو بکشه .. نمیخوام !!
رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم !! بدنش داغ شده بود . حتما این تصمیم براش خیلی سخت بوده ..
من: بسه گریه نکن ! باشه !
جویی: کمکم میکنی ؟! ببخش که ازت اینو خواستم !
من: باشه کمکت میکنم ! حالا بس کن ! رنگت پریده ! آروم باش !
توی بغلم خوابش برد و گرفتمش توی دستام و بردمش خونه خودش !!
#تهیونگ
خیلی نگرانش بودم و گفتم برم یه سر بهش بزنم ! دم خونه اش .. صحنه ای که دیدم ! عصبی شدم! اون ! استادش بود . دیگه جلو تر نرفتم .. جویی توی دستاش بود . یعنی چی شده ؟ نکنه خیلی مریضه؟! آه خدااا دارم دیوونه میشم !! خیلی دلم میخواست الان ببینمش ولی اون پیششه نمیتونم ! برگشتم خونه خودم.. عصبی بودم!
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
#جویی
الان نمیتونستم ! نمیتونستم تهیونگ رو ببینم ! قبلا خیلی بی فکر بودم ! فکر این رو نکرده بودم که بودن با تهیونگ چقدر براش میتونه سنگین تموم بشه ! اگه کسی شایعه کنه که اون قرار میزاره ! من چه غلطی بکنم ؟ اگه برای موقعیتش توی گروه اتفاقی بیافته من چکار کنم ؟! نمیتونم ! میترسم!! به خاطر اونم که شده باید بی خیالش بشم ! خیلی با خودم فکر کردم .. خیلی دردناک بود برام جدایی از اون ولی جویی !! خودخواه باش و دروغ بگو !! شب زود تر رفتم خونه و یه سری کار داشتم باید انجام میدادم .. لباس راحتی پوشیدم .. یه فکر به سرم زد برای اینکه کاملا از خودم جداش کنم ... چون میدونستم تهیونگ از اون مدل هاست که بی خیال نمیشه !! یه لباس شیک و ساده گلبهی رنگ پوشیدم و رفتم دم خونه استادم.... نه ! استاد دیگه نه ! اون الان میشه دوست پسرت ! تهیونگ 😭 برای خودت و خودم بهتره !! نمیتونم باهات باشم این یه واقعیته!!
هیونووک: ج..جویی !!
من: هیون ووکا!! چند لحظه وقت داری ؟!
#هیونووک
متعجب نگاهش میکردم .. چرا خودمونی صدام زد !!؟؟ هدایتش کردم توی هال و نشست روی مبل ! نگاه صورتش میکردم . آشفته س! مضطرب !!
جویی: بیا قرار بزاریم !!
من: چ...چی ؟؟ ب..بب.. با من ؟؟
هنگ کرده بودم .. منو دوست نداره میدونستم !!
من: نمیشه !! قبول نمیکنم !
جویی: مگه تو نبودی که گفتی دوستم داری ؟ پس منظورت جیه؟
من: تو منو دوست نداری !! من نمیتونم توی رابطه ای باشم که عشق یه طرف من فقط توشه !!
افتاد گریه !! صداش می لرزید!! خیلی کلافه بود ...
جویی: هیون ووک ازت خواهش میکنم قبول کن !! 😭😭😭
من: ج..جویی !!! چیشده ؟؟ بسه گریه نکن !
جویی: میخوام ازش جدا شم! میخوام منو ول کنه ! نمیخوام براش دردسر باشم ! کمکم کن خواهش میکنم ! میدونم خیلی خود خواهم ولی نمیتونم افتادن و یا حتی مضطرب شدنش رو ببینم !
نمیخوام .. م..مثل اون آی ... ایدوله خودشو بکشه .. نمیخوام !!
رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم !! بدنش داغ شده بود . حتما این تصمیم براش خیلی سخت بوده ..
من: بسه گریه نکن ! باشه !
جویی: کمکم میکنی ؟! ببخش که ازت اینو خواستم !
من: باشه کمکت میکنم ! حالا بس کن ! رنگت پریده ! آروم باش !
توی بغلم خوابش برد و گرفتمش توی دستام و بردمش خونه خودش !!
#تهیونگ
خیلی نگرانش بودم و گفتم برم یه سر بهش بزنم ! دم خونه اش .. صحنه ای که دیدم ! عصبی شدم! اون ! استادش بود . دیگه جلو تر نرفتم .. جویی توی دستاش بود . یعنی چی شده ؟ نکنه خیلی مریضه؟! آه خدااا دارم دیوونه میشم !! خیلی دلم میخواست الان ببینمش ولی اون پیششه نمیتونم ! برگشتم خونه خودم.. عصبی بودم!
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
۲۸.۳k
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.