چندپارتی
چندپارتی☆
p.1
---
مدتها بود که دیگر شبیه قبل نبود.
از وقتی دکتر گفته بود احتمال بارداریات کم است،
جونگکوک آرامآرام عوض شد.
کمحرف.
سرد.
و گاهی آنقدر دور که انگار تو را نمیدید.
با تو حرف نمیزد،
نگاهت نمیکرد،
و هر بار که چیزی میخواستی بگویی،
سکوتش سنگینتر از هر جوابی بود.
تو اما هنوز امید داشتی…
حتی وقتی هر ماه ناامید میشدی.
ماه بعد، بدنت فرق کرده بود.
حالت تهوع، سرگیجه، خستگیای که نمیفهمیدی از چیست.
تنهایی رفتی دکتر.
وقتی دکتر گفت:
«تبریک میگم، بارداری»
لبخند نزدی.
گریهات گرفت.
نه از ناراحتی…
از اینکه نمیدانستی این خبر هنوز برای کسی مهم هست یا نه.
شب، جونگکوک روی تخت نشسته بود، گوشی دستش.
دل توی دلت نبود.
آرام گفتی:
«جونگکوک… میتونم یه چیزی بگم؟»
حتی سرت را نگاه نکرد.
با صدایی خسته و بیحوصله گفت:
«الان نه. حوصلتو ندارم.
نمیخوام حرف بزنم.»
همانجا دلت شکست.
چیزی درونت فرو ریخت.
برگشتی، چند قدم نرفته بودی که اشکت سرازیر شد.
بیصدا…
اما عمیق.
چند دقیقه بعد،
با چشمانی خیس و صدایی که به زور کنترلش میکردی،
دوباره به سمت اتاقش رفتی.
p.1
---
مدتها بود که دیگر شبیه قبل نبود.
از وقتی دکتر گفته بود احتمال بارداریات کم است،
جونگکوک آرامآرام عوض شد.
کمحرف.
سرد.
و گاهی آنقدر دور که انگار تو را نمیدید.
با تو حرف نمیزد،
نگاهت نمیکرد،
و هر بار که چیزی میخواستی بگویی،
سکوتش سنگینتر از هر جوابی بود.
تو اما هنوز امید داشتی…
حتی وقتی هر ماه ناامید میشدی.
ماه بعد، بدنت فرق کرده بود.
حالت تهوع، سرگیجه، خستگیای که نمیفهمیدی از چیست.
تنهایی رفتی دکتر.
وقتی دکتر گفت:
«تبریک میگم، بارداری»
لبخند نزدی.
گریهات گرفت.
نه از ناراحتی…
از اینکه نمیدانستی این خبر هنوز برای کسی مهم هست یا نه.
شب، جونگکوک روی تخت نشسته بود، گوشی دستش.
دل توی دلت نبود.
آرام گفتی:
«جونگکوک… میتونم یه چیزی بگم؟»
حتی سرت را نگاه نکرد.
با صدایی خسته و بیحوصله گفت:
«الان نه. حوصلتو ندارم.
نمیخوام حرف بزنم.»
همانجا دلت شکست.
چیزی درونت فرو ریخت.
برگشتی، چند قدم نرفته بودی که اشکت سرازیر شد.
بیصدا…
اما عمیق.
چند دقیقه بعد،
با چشمانی خیس و صدایی که به زور کنترلش میکردی،
دوباره به سمت اتاقش رفتی.
- ۲۶۰
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط