چندپارتی

چندپارتی☆

p.4


بیمارستان سرد بود.
نورها سفید و بی‌رحم.
دکترها تورو بردن داخل،
و جونگ‌کوک پشت در موند… تنها.

برای اولین بار، واقعاً تنها.

روی صندلی نشست.
سرش رو گرفت بین دستاش.
تمام لحظه‌هایی که صداتو بالا برده بود،
تمام وقت‌هایی که خستگیش رو سرت خالی کرده بود،
مثل فیلم از جلو چشمش رد شد.

«من باید حافظش می‌بودم…
نه دلیل دردش…»

چند ساعت بعد، دکتر بیرون اومد.
جونگ‌کوک با وحشت بلند شد.

«خداروشکر، به موقع رسیدین.
حمله خفیف بوده، ولی استرس شدید براش خیلی خطرناکه.»

اون جمله، مثل حکم بود.

وقتی اجازه دادن بیاد پیشت،
تو روی تخت دراز کشیده بودی،
ضعیف، رنگ‌پریده، اما زنده.

جونگ‌کوک آروم نزدیک شد.
نشست کنار تخت.
دستت رو گرفت… این بار انگار از شیشه.

با صدایی خفه گفت:
«من ترسوندمت…
بهت آسیب زدم…
من آدمی شدم که نباید می‌شدم…»

چشمهات رو باز کردی.
به زور لبخند زدی.
«هنوز اینجام…»

اون لحظه دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره.
سرش رو گذاشت کنار دستت و گریه کرد.
بی‌صدا، شکسته.

«اگه قراره کنارم بمونی…
من باید عوض شم.
اگه حتی یه بار دیگه باعث بشم قلبت درد بگیره…
من لیاقتت رو ندارم.»

دستت رو کمی فشار دادی.
ضعیف، اما واقعی.

اون شب، جونگ‌کوک کنار تختت خوابش نبرد.
هر صدای نفس،
هر تپش مانیتور،
براش حکم زندگی رو داشت.

و اون‌جا، توی سکوت بیمارستان،
فهمید
عشق
فقط دوست داشتن نیست…
محافظت کردنه.

Thd end
دیدگاه ها (۰)

چندپارتی☆p.1---مدت‌ها بود که دیگر شبیه قبل نبود.از وقتی دکتر...

چندپارتی☆p.2دوباره به سمت اتاقش رفتی.در را باز کردی.ایستادی....

چندپارتی☆p.3اون لحظه شکست.سرت رو به سینه‌اش چسبوند، محکم، ان...

چندپارتی☆p.2نفست برید.دست‌هات لرزید.اشک‌هات با هق‌هق قاطی شد...

black flower(p,312)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط