در شهری که به دست های باد دستبند میزنند رخصت اگر دهی

در شهری که به دست هایِ باد دستبند میزنند ، رخصت اگر دهی
حتی دیوارها مست میکنند.

تا شهرِ نیست در جهان شلنگ انداز میرویم و مهرِ خروج بر گونه هامان
خجالت نمی شود.

سیم خاردار جهیزیه یِ مادرم بود در مرزِ جاده ای که به ماهِ تلخ میرسید
من بی مهر با تو میخوابم عاشق تَر اما برمی خیزم.

اینجا روسپیانِ پاپَتی برایِ جفتی کفش و یکدست چینی گلدار
مُصدق را تا انتهایِ ولیعصر میروند.

ذرات هوا پر از پسران مریض میشود ، بسترمان از پنجره لو میرود ، آسمان را ببند.

میخواهم آتش برقصم اول تو بلند شو شاید آخرین قبیله همین جاست
خدا قرصِ افسردگی میخورد از دست ما شاید آخرین روزِ جهان امروز باشد.

بگذار کودکی باشم که در ده دقیقه تقلا پیر میشود ...
دیدگاه ها (۶)

باید کوله بار را بست و به راه افتاد یارِ من...بایدنظر کنیم ...

بی کسی زخم نیست که با چسب انکارش کنی ، لباس نیست داخل کمد ...

انبوه زخم های شهر در چشم کدامتان حلقه می بنددکه آسمان این ...

می خواهم این اتفاق را برگردم.اتفاق تن زنی ست که سی سالگی ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط