۱۶۶
#۱۶۶
سریع برگشتم اتاق تا حاضر بشم..
واسم مهم نبود امیر قراره همراهم باشه!
همین که تو خونه نمیموندم کافی بود
تی ِپ ساده ای با ترکیب رنگ مشکی و طوسی زدمو رفتم پایین..
روی راحتی ها میر برسه! ِی سالن ورودی نشسته بودمو با انگشتام روی کیفم ضرب گرفته بودمو منتظر بودم ا
نمازش از اتاقش بیرون اومد و وقتی منو حاض
ِ
مامان با چادر گل گلی ر و آماده دید چشماش گرد شد
_ جایی میری آرشیدا؟
لبخند خسته ای زدم
_ بله.. بعد از مدت ها میخوام برم شهر و بگردم..
مضطرب نگاهم کرد..
همش یه حرفی تا نوک زبونش میومد ولی قورتش میداد و نمیگفت..
حاِلش رو فهمیدم واسه همین آروم زمزمه کردم
_ امیر قراره بیاد دنبالم ببرتم..
نف ِس آسوده ای که کشید با لبخنِد پرمحبتش مصادف شدن با ورود بابای امیر داخل خونه..
به احترامش ایستادم..
وقتی مثله همیشه که میرسید خونه با مامان دست و روبوسی کرد اومد سمتمو گرم توی آغوشم کشید..
توی ۸سال زندگی مشترکم همیشه هوام رو داشت..
ِمثل یه کوه پشتم بود..
خیلی جاها که پدرم از پدرونگی هاش شونه خالی میکرد این بابای امیر بود که پر از مهر برام تکیه گاه میشد..
آماده برای بیرونم افتاد!!
ِ
لبخندی به صورت خسته اش زدم که نگاهش به سر و وضع
ابروهاش باال پرید و در حالی که نگاهش بین منو مامان میچرخید پرسید
_ چیزی شده؟ کجا میخوای بری؟
مامان پری زودتر از من به حرف اومد و با لحن پر از ذوقی جواب داد
_ امیر داره میاد دنبالش برن شهر رو بگردن..
بابا با یه نگاه پر از تعجب برگشت سمتم..
خب حق هم داشت!
همین صبح توی کالنتری سینه سپر کرده بودم تا از پسرش طالق بگیرم ولی هنوز ۲۴ ساعت نگذشته با این نگا ِه پر از
شوق واسه ی گردش منتظره امیر بودم !!
ُخب مگه چاره ای هم داشتم؟
اگه دست خودم بود که تنهایی قدم زدن توی شهر رو ترجیح میدادم به همراهی امیر ولی مشکل اینجا بود که حوصله ی
دعوا و درگیری بعدش رو نداشتم!
با صدای تلفن به خودم اومدمو بابا جواب داد با لبخند امیدواری بهم اشاره کرد
_ برو دم در امیر رسیده.
خداحافظی کوتآهی کردم و بی توجه به نگاه های امیدوارشون از خونه زدم بیرون
حتما فکر میکردن این وقت گذروندنا میتونه رابطه ی منو امیر رو بهبود ببخشه و از طالق منصرفم کنه !
زهی خیاِل باطل....
سریع برگشتم اتاق تا حاضر بشم..
واسم مهم نبود امیر قراره همراهم باشه!
همین که تو خونه نمیموندم کافی بود
تی ِپ ساده ای با ترکیب رنگ مشکی و طوسی زدمو رفتم پایین..
روی راحتی ها میر برسه! ِی سالن ورودی نشسته بودمو با انگشتام روی کیفم ضرب گرفته بودمو منتظر بودم ا
نمازش از اتاقش بیرون اومد و وقتی منو حاض
ِ
مامان با چادر گل گلی ر و آماده دید چشماش گرد شد
_ جایی میری آرشیدا؟
لبخند خسته ای زدم
_ بله.. بعد از مدت ها میخوام برم شهر و بگردم..
مضطرب نگاهم کرد..
همش یه حرفی تا نوک زبونش میومد ولی قورتش میداد و نمیگفت..
حاِلش رو فهمیدم واسه همین آروم زمزمه کردم
_ امیر قراره بیاد دنبالم ببرتم..
نف ِس آسوده ای که کشید با لبخنِد پرمحبتش مصادف شدن با ورود بابای امیر داخل خونه..
به احترامش ایستادم..
وقتی مثله همیشه که میرسید خونه با مامان دست و روبوسی کرد اومد سمتمو گرم توی آغوشم کشید..
توی ۸سال زندگی مشترکم همیشه هوام رو داشت..
ِمثل یه کوه پشتم بود..
خیلی جاها که پدرم از پدرونگی هاش شونه خالی میکرد این بابای امیر بود که پر از مهر برام تکیه گاه میشد..
آماده برای بیرونم افتاد!!
ِ
لبخندی به صورت خسته اش زدم که نگاهش به سر و وضع
ابروهاش باال پرید و در حالی که نگاهش بین منو مامان میچرخید پرسید
_ چیزی شده؟ کجا میخوای بری؟
مامان پری زودتر از من به حرف اومد و با لحن پر از ذوقی جواب داد
_ امیر داره میاد دنبالش برن شهر رو بگردن..
بابا با یه نگاه پر از تعجب برگشت سمتم..
خب حق هم داشت!
همین صبح توی کالنتری سینه سپر کرده بودم تا از پسرش طالق بگیرم ولی هنوز ۲۴ ساعت نگذشته با این نگا ِه پر از
شوق واسه ی گردش منتظره امیر بودم !!
ُخب مگه چاره ای هم داشتم؟
اگه دست خودم بود که تنهایی قدم زدن توی شهر رو ترجیح میدادم به همراهی امیر ولی مشکل اینجا بود که حوصله ی
دعوا و درگیری بعدش رو نداشتم!
با صدای تلفن به خودم اومدمو بابا جواب داد با لبخند امیدواری بهم اشاره کرد
_ برو دم در امیر رسیده.
خداحافظی کوتآهی کردم و بی توجه به نگاه های امیدوارشون از خونه زدم بیرون
حتما فکر میکردن این وقت گذروندنا میتونه رابطه ی منو امیر رو بهبود ببخشه و از طالق منصرفم کنه !
زهی خیاِل باطل....
۶.۵k
۲۹ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.