۱۶۷
#۱۶۷
با سالم سردی نشستم و در ماشین رو بستم..
امیر با تکون دادن سرش جوابمو داد و استارت زد..
بهش نگاهی کردم..
لباساش همون لباسای صبح بود..
شلوار کتون مشکی با پیرهن مردونه ی مشکی که خط های سفیدی داشت..
ساعتش همون ساعتی بود که تولدش بهش هدیه داده بودم..!
البته از سِر ناچاری!
مامان پری کشوندم بازار تا برای تولده امیر به سلیقه ی من هدیه بخره.. و منم مجبور شدم جلوی اون برای حفظ ظاهر
این ساعت رو بخرم..
پوزخندی به حال و احوال اون موقع زدمو نگاهمو به خیابون انداختم..
دلم میخواست برم مرکز شهر و توی خیابونا قدم بزنم..
آخرای پاییز بود و من هنوز از ِخش ِخش برگای پاییزی با هر قدمی که برمیداشتم غرق لذت نشده بودم...
_ میخوام قدم بزنم بین شلوغیای مردم باشم .. نیمدم توی ماشین بشینم..
با این حرفم بی تفاوت به سمتم برگشت
_ صبر کن برسیم خیابو ِن ا شلوغه واسه ی قدم زدن.. ... اونج
سرمو تکون دادم..
تا مقصدمون نه اون حرف زد نه من!
از ماشین پیاده شدیم..
هیچ کُت و پالتویی نپوشیده بود!
یادم افتاد عصر بعد از اون بحث دم ورودی خونشون و فکِر ت و رفت.. اشتباهی که راجعم کرد کُتِشو انداخ
ُخب اینجوری که سرما میخوره..!
چند دقیقه که راه رفتیم بین مغازه ها و دستفروشی.. بوتیک لباس مردونه ای به چشمم اومد..
به سمتش رفتمو وارد شدم..
امیر هم بدون حرف دنبالم اومد..
ِل یه مدل قشنگ بودم که دستم از پشت کشیده شد و نگاهم با نگا ِه یه حفت چشم متعجب گره
بین پالتوهای کوتاهش دنبا
خورد..
ِل یه مدل قشنگ بودم که دستم از پشت کشیده شد و نگاهم با نگا ِه یه حفت چشم متعجب گره
بین پالتوهای کوتاهش دنبا
خورد..
_ داری چیکار میکنی؟
بی تفاوت شونه هامو انداختم باال و گفتم
_ واضح نیست؟ توی این سرما بدون لباس گرم بیرون اومدی.. میخوای سرما بخوری؟
چشماش بیشتر از این گشاد نمیشد..
باورش نمیشد
من.. آرشیدا
دختری که 8 سال در مقابلش از سنگ سخت تر بود حاال داره برای گرم بود ِن تَنِش دل میسوزونه!
برای خودمم باورنکردنی بود ولی نمیخواستم وقتی برمیگردیم عمارتشون واسه ی سرماخورد ِن شازده مامان پری
نگران بشه و سرزنشگر نگاهم کنه!
با سالم سردی نشستم و در ماشین رو بستم..
امیر با تکون دادن سرش جوابمو داد و استارت زد..
بهش نگاهی کردم..
لباساش همون لباسای صبح بود..
شلوار کتون مشکی با پیرهن مردونه ی مشکی که خط های سفیدی داشت..
ساعتش همون ساعتی بود که تولدش بهش هدیه داده بودم..!
البته از سِر ناچاری!
مامان پری کشوندم بازار تا برای تولده امیر به سلیقه ی من هدیه بخره.. و منم مجبور شدم جلوی اون برای حفظ ظاهر
این ساعت رو بخرم..
پوزخندی به حال و احوال اون موقع زدمو نگاهمو به خیابون انداختم..
دلم میخواست برم مرکز شهر و توی خیابونا قدم بزنم..
آخرای پاییز بود و من هنوز از ِخش ِخش برگای پاییزی با هر قدمی که برمیداشتم غرق لذت نشده بودم...
_ میخوام قدم بزنم بین شلوغیای مردم باشم .. نیمدم توی ماشین بشینم..
با این حرفم بی تفاوت به سمتم برگشت
_ صبر کن برسیم خیابو ِن ا شلوغه واسه ی قدم زدن.. ... اونج
سرمو تکون دادم..
تا مقصدمون نه اون حرف زد نه من!
از ماشین پیاده شدیم..
هیچ کُت و پالتویی نپوشیده بود!
یادم افتاد عصر بعد از اون بحث دم ورودی خونشون و فکِر ت و رفت.. اشتباهی که راجعم کرد کُتِشو انداخ
ُخب اینجوری که سرما میخوره..!
چند دقیقه که راه رفتیم بین مغازه ها و دستفروشی.. بوتیک لباس مردونه ای به چشمم اومد..
به سمتش رفتمو وارد شدم..
امیر هم بدون حرف دنبالم اومد..
ِل یه مدل قشنگ بودم که دستم از پشت کشیده شد و نگاهم با نگا ِه یه حفت چشم متعجب گره
بین پالتوهای کوتاهش دنبا
خورد..
ِل یه مدل قشنگ بودم که دستم از پشت کشیده شد و نگاهم با نگا ِه یه حفت چشم متعجب گره
بین پالتوهای کوتاهش دنبا
خورد..
_ داری چیکار میکنی؟
بی تفاوت شونه هامو انداختم باال و گفتم
_ واضح نیست؟ توی این سرما بدون لباس گرم بیرون اومدی.. میخوای سرما بخوری؟
چشماش بیشتر از این گشاد نمیشد..
باورش نمیشد
من.. آرشیدا
دختری که 8 سال در مقابلش از سنگ سخت تر بود حاال داره برای گرم بود ِن تَنِش دل میسوزونه!
برای خودمم باورنکردنی بود ولی نمیخواستم وقتی برمیگردیم عمارتشون واسه ی سرماخورد ِن شازده مامان پری
نگران بشه و سرزنشگر نگاهم کنه!
۳.۸k
۲۹ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.