یه شب جونگ کوک کنار تخت نشسته بود و توی دلش گفت چرا اینقدر ...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕⁶"



یه شب، جونگ کوک کنار تخت نشسته بود و توی دلش گفت: ""چرا… اینقدر برام خاص شدی؟"

جونگ کوک دستش رو آروم روی پیشونی یونجی گذاشت. نفس‌های یونجی آروم و منظم بود. لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لب جونگ کوک نشست. تو حتی نمی‌دونی که کی پیشته…

صبح که یونجی بیدار شد، مثل همیشه شدو به شکل یه گربه‌ی کوچیک، کنار بالش اون نشسته بود و با چشمای مشکی براقش یونجی رو تماشا می‌کرد. یونجی با خنده دستی به سرش کشید و گفت: "صبح بخیر شدو…" شدو با صدای نرم "میو" کرد و خودش رو به دست یونجی مالید.

زندگی یونجی و شدو به همین آرامش پیش می‌رفت… اما این آرامش برای همیشه ادامه نداشت.

یه روز…

در خونه یونجی به صدا در اومد. یونجی با عجله به سمت در رفت و در رو باز کرد. مامانش با لبخند پشت در ایستاده بود. کنار مامانش، پسر عموی یونجی، سونگ‌هو، با لبخند شیطنت‌آمیزی ایستاده بود.

"وای مامان! چرا خبر ندادی؟" یونجی با خوشحالی مامانش رو بغل کرد. مامانش خندید: "دلمون برات تنگ شده بود. گفتم با سونگ‌هو بیایم یه سر بهت بزنیم."

سونگ‌هو با لبخند جلو اومد. "سلام یونجی. خوشگل‌تر از قبل شدی."

یونجی لبخندی زد و گفت: "اوه… مرسی."

شدو، که تا اون لحظه گوشه‌ی سالن نشسته بود و با دقت به همه‌چیز نگاه می‌کرد، ناگهان گوش‌هاش رو تیز کرد. چشم‌های مشکی و درخشانش باریک شد. نگاهش مستقیم به سونگ‌هو دوخته شد.

سونگ‌هو با لبخند جلوتر اومد و کنار یونجی نشست. دستش رو روی شونه‌ی یونجی گذاشت. "خب… این مدت چی کار می‌کردی؟ کسی اذیتت نکرده که؟"

شدو با حالت تدافعی دمش رو تکون داد. بعد از چند لحظه، نزدیک یونجی رفت و با چشم‌هایی که پر از حسادت بود، به سونگ‌هو نگاه کرد.

سونگ‌هو هنوز دستش روی شونه‌ی یونجی بود که شدو با چابکی جلو پرید و با پنجه‌های کوچیکش روی دست سونگ‌هو ضربه زد!

"آخ! این چشه؟!" سونگ‌هو دستش رو عقب کشید. "یونجی! فکر کنم گربه‌ات با من مشکل داره!"

یونجی با تعجب به شدو نگاه کرد. "شدو؟! این چه کاری بود؟!"

شدو با چشمای درخشانش به یونجی نگاه کرد. انگار که با نگاهش داشت می‌گفت: از اون فاصله بگیر!

سونگ‌هو خندید و دستش رو دوباره روی شونه‌ی یونجی گذاشت. "نه بابا، مشکلی نیست. ما با هم کنار میایم."

درست همون لحظه، شدو دمش رو تکون داد و سریع جلو پرید. این بار با دندون‌های کوچیکش، آروم دست سونگ‌هو رو گاز گرفت!

"آخ! یونجی! این دیگه چیه؟!" سونگ‌هو با عصبانیت دستش رو عقب کشید.

یونجی با چشمای گرد شده به شدو نگاه کرد. "شدو! این کارت درست نبود!"

شدو با حالت مظلومانه‌ای به یونجی نگاه کرد و بعد به سونگ‌هو زل زد. گوش‌هاش رو کمی عقب داد و "میو" کرد. اما توی نگاهش چیزی بود… حسادت.



ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۱)

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕⁷"سونگ‌هو لبخندی زد. "فکر کنم گربه‌ات نمی‌خواد من ...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕⁸""این… چه کاری بود شدو؟!"شدو با چشمای مظلومانه به...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕 ⁵"روی تخت، کنار یونجی، حالا پسری با موهای تیره و ...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕 ⁴"دیگر خیلی دیر وقت شده بود و خواب، کم‌کم بر پلک‌...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 93 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩اما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط