فیک عوضی قلدر (p22)
پنجشنبه، 5 آبان 1401
A.Y.N
ویو ات ؛
با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم حالم زیاد خوب نبود بلند شدم دیدم مین جه خوابیده به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 3 شبه هوا پالتومو برداشتمو از اتاقم زدم بیرون ، دلم میخواست یکم هوا بخورم حالم گرفته بود شاید یکم هوای تازه حالمو بهتر میکرد از خوابگاه رفتم بیرون و رفتم توی حیاط بزرگ مدرسه ، همه جا روشن بود پر از لامپ از این موصع شب بیرون اومدن نمیترسیدم چون نگهبانی بیدار بود ، همینطوری توی فضای سبز اون منطقه قدم میزدمو به امروز فک میکردم با فک کردن به اتفاقات امروز حالم خیلی بد شد بی اختیار بغض کردم نمیتونستم جلوی گزیه کردنمو بگیرم برای همینم سعی کردم خودمو خالی کنم هیچکش اونجا نبود که گریه کردنمو ببینه تو حال خودم بودم ک یهو یه نفر دستمو گرفتو منو کشوند توی بغلش از ترس میخواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت روی دهنم حلقه دستاش دور بدنم اونقدر محکم بودن که حتی نمیتونستم برای ازاد شدن تقلا کنم توی همون هم همه فرار کردن حس عجیبی داشتم حس میکردم اغوشش بهم اسیب نمیزنه دست از تقلا کردن برداشتم
جیمین : ات اروم باش منم جیمین
ات : هومم هوم
جیمین : باشه دستمو بر میدارم ولی داد و بیداد نکن
ات : واییی خدا داشتم خفه میشدم این چه کاریه اخه ( نفس نفس زدن )
جیمین ؛ مشخص بود که گریه کردم دستمو بردم سمت گونه هاش اشکاشو پاک کردم
جیمین : حالت خوبه ؟
ات : نه زیاد
جیمین : میخوای یکم قدم بزنیم
ات : ها ؟ اره
جیمین ؛ دستمو بردم سمتش تا دستشو بگیرم دستشو گرفتم و موازی باهاش شروع به حرکت کردم
ات ؛ افتاب از کدوم طرف در اومده باور نمیکردم کسی که کنارم داره راه میره پارک جیمین باشه
جیمین : به چی فکر میکنی
ات : هیچی به زندگی فلاکت بارم
جیمین : چرا فلاکت بار ؟
ات : به نظرت چرا ؟
جیمین : بیخیال ات این اتفاق دیر یا زود میوفتاد به نظرت الان به نفعت نشد
ات : چرا به نفعم شد به هر حال دوست و دشمنمو شناختم
جیمین : اوهوم خو پس دیگه نیازی به ناراحتی نیست
ات : یه سوال بپرسم
جیمین : بپرس
ات : تو چرا اینکارو کردی ؟
جیمین : سه تا هدف داشتم
اول کم کردم روی هیونجین
دوم ثابت کردن اینکه یه نفر عوضی تر از منم هست
سوم خلاص کردن یه دختر کوچولو از یه رابطه کثیف
ات : هی من دختر کوچولو نیستم
جیمین : اوم راستشو بخوای برا منکه هستی
ات : گمشو تو هنوزم عوضی هستی
جیمین : ببین بهت رو دادم پر رو شدی
ات : خل و چل ( زیر لب )
جیمین : خودتی
ات : هی بت یاد ندادن به حرفای مردم گوش نکنی
جیمین : نه وقتی دارن بلند حرف میزن نمیتونم جلو گوشامو بگیرم
ات : اوهوم...به هر حال ازت ممنونم
جیمین : خواهش میکنم
ات ؛ داشتیم قدم میزدیم رفتیمو روی یه صندلی نشستیم هنوزم دست تو دستم بودیم فاصله زیادی نداشتیم
ات : هییییی
جیمین : سردته ؟
ات : نه خوبم
جیمین : هوم خوبه
ات ؛ هر دومون بهداسمون خیر شده بودیم بعد چند دقیقه احساس سنگینی میکردم سرمو گذاشتم روی شونش توی اروم ترین حالت ممکن بودم پس چشمامو بستم...
جیمین ؛ چرا همیشه فک میکردم دختر اعصاب خوردکنی حالا ک میبینمش بیشتر ازش خوشم میاد دلم براش میسوزه اون تنها قربانی لین ماجرا بود از همه بیشتر ضربه خورد دلم نمیخواست تنهایی ببینمش دلم نمیخواد ناراحت باشه ات بیشتر اوقات ادم ذوق زده ای بود ، به اسمون خیره شده بود بعد چند دقیقه انگار خسته شد سرشو گذاشت روی شونم و دیگه حرکت نکرد دستش هنوز توی دستم بود گذاشتم تو همون حالت بمون 10 دقیقه گذشت دیگه وقتش بود بریم خواستم بیدارش کنم ولی دلم نیومد بغلش کردمو تا اتاقش بردمش اروم در اتاقو باز کردمو بردمش تو تختش بند کفشاشو باز کردم پالتوشو در اوردمو پتو رو انداختم روی بدنش خواستم برم که ناخواسته و یهویی خم شدمو سرشو بوسیدم از خودم تعجب کردم از اتاق رفتم بیرون ....
رفقا من واقعا این هفته درسام سنگین بود اخر مهره دبیرا امتحان میگیرن پس درک کنید....
شرط : 135 لایک
A.Y.N
ویو ات ؛
با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم حالم زیاد خوب نبود بلند شدم دیدم مین جه خوابیده به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 3 شبه هوا پالتومو برداشتمو از اتاقم زدم بیرون ، دلم میخواست یکم هوا بخورم حالم گرفته بود شاید یکم هوای تازه حالمو بهتر میکرد از خوابگاه رفتم بیرون و رفتم توی حیاط بزرگ مدرسه ، همه جا روشن بود پر از لامپ از این موصع شب بیرون اومدن نمیترسیدم چون نگهبانی بیدار بود ، همینطوری توی فضای سبز اون منطقه قدم میزدمو به امروز فک میکردم با فک کردن به اتفاقات امروز حالم خیلی بد شد بی اختیار بغض کردم نمیتونستم جلوی گزیه کردنمو بگیرم برای همینم سعی کردم خودمو خالی کنم هیچکش اونجا نبود که گریه کردنمو ببینه تو حال خودم بودم ک یهو یه نفر دستمو گرفتو منو کشوند توی بغلش از ترس میخواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت روی دهنم حلقه دستاش دور بدنم اونقدر محکم بودن که حتی نمیتونستم برای ازاد شدن تقلا کنم توی همون هم همه فرار کردن حس عجیبی داشتم حس میکردم اغوشش بهم اسیب نمیزنه دست از تقلا کردن برداشتم
جیمین : ات اروم باش منم جیمین
ات : هومم هوم
جیمین : باشه دستمو بر میدارم ولی داد و بیداد نکن
ات : واییی خدا داشتم خفه میشدم این چه کاریه اخه ( نفس نفس زدن )
جیمین ؛ مشخص بود که گریه کردم دستمو بردم سمت گونه هاش اشکاشو پاک کردم
جیمین : حالت خوبه ؟
ات : نه زیاد
جیمین : میخوای یکم قدم بزنیم
ات : ها ؟ اره
جیمین ؛ دستمو بردم سمتش تا دستشو بگیرم دستشو گرفتم و موازی باهاش شروع به حرکت کردم
ات ؛ افتاب از کدوم طرف در اومده باور نمیکردم کسی که کنارم داره راه میره پارک جیمین باشه
جیمین : به چی فکر میکنی
ات : هیچی به زندگی فلاکت بارم
جیمین : چرا فلاکت بار ؟
ات : به نظرت چرا ؟
جیمین : بیخیال ات این اتفاق دیر یا زود میوفتاد به نظرت الان به نفعت نشد
ات : چرا به نفعم شد به هر حال دوست و دشمنمو شناختم
جیمین : اوهوم خو پس دیگه نیازی به ناراحتی نیست
ات : یه سوال بپرسم
جیمین : بپرس
ات : تو چرا اینکارو کردی ؟
جیمین : سه تا هدف داشتم
اول کم کردم روی هیونجین
دوم ثابت کردن اینکه یه نفر عوضی تر از منم هست
سوم خلاص کردن یه دختر کوچولو از یه رابطه کثیف
ات : هی من دختر کوچولو نیستم
جیمین : اوم راستشو بخوای برا منکه هستی
ات : گمشو تو هنوزم عوضی هستی
جیمین : ببین بهت رو دادم پر رو شدی
ات : خل و چل ( زیر لب )
جیمین : خودتی
ات : هی بت یاد ندادن به حرفای مردم گوش نکنی
جیمین : نه وقتی دارن بلند حرف میزن نمیتونم جلو گوشامو بگیرم
ات : اوهوم...به هر حال ازت ممنونم
جیمین : خواهش میکنم
ات ؛ داشتیم قدم میزدیم رفتیمو روی یه صندلی نشستیم هنوزم دست تو دستم بودیم فاصله زیادی نداشتیم
ات : هییییی
جیمین : سردته ؟
ات : نه خوبم
جیمین : هوم خوبه
ات ؛ هر دومون بهداسمون خیر شده بودیم بعد چند دقیقه احساس سنگینی میکردم سرمو گذاشتم روی شونش توی اروم ترین حالت ممکن بودم پس چشمامو بستم...
جیمین ؛ چرا همیشه فک میکردم دختر اعصاب خوردکنی حالا ک میبینمش بیشتر ازش خوشم میاد دلم براش میسوزه اون تنها قربانی لین ماجرا بود از همه بیشتر ضربه خورد دلم نمیخواست تنهایی ببینمش دلم نمیخواد ناراحت باشه ات بیشتر اوقات ادم ذوق زده ای بود ، به اسمون خیره شده بود بعد چند دقیقه انگار خسته شد سرشو گذاشت روی شونم و دیگه حرکت نکرد دستش هنوز توی دستم بود گذاشتم تو همون حالت بمون 10 دقیقه گذشت دیگه وقتش بود بریم خواستم بیدارش کنم ولی دلم نیومد بغلش کردمو تا اتاقش بردمش اروم در اتاقو باز کردمو بردمش تو تختش بند کفشاشو باز کردم پالتوشو در اوردمو پتو رو انداختم روی بدنش خواستم برم که ناخواسته و یهویی خم شدمو سرشو بوسیدم از خودم تعجب کردم از اتاق رفتم بیرون ....
رفقا من واقعا این هفته درسام سنگین بود اخر مهره دبیرا امتحان میگیرن پس درک کنید....
شرط : 135 لایک
۱۵۲.۸k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.