فیک عوضی قلدر (p23)
جیمین ؛ از اتاق بیرون اومدم و نیم نگاهی به ات انداختم ، دستگیره در رو کشیدم و در رو بستم و به سمت اتاقم راه افتادم ...
ذهنم درگیر بود ، درگیر اینکه چی باعث میشد ات در نظرم از بقیه دخترا متمایز باشه . این چه حسیه!؟
به اتاقم رسیدم و در رو باز کردم . آرون طبق معمول خواب بود ، سمت تختم رفتم .. لباسمو در اوردم و روی صندلی انداختم ، رو تختم دراز کشیدم و دستمامو تکیه گاه سرم قرار دادم و سقف خیره شدم .خوابم نمیبرد ، به ات فکر میکردم که کم کم ...
ویو هیونجین ؛ کارای ترخیص سویون رو انجام دادم و رفتم سمت اتاقش
سویون: روی تخت نشسته بودم و منتظر بودم که هیونجین بیاد که در باز شد و اومد داخل
-خب چیشد میتونیم بریم؟
-آره عزیزم تموم شد الان میریم
هیونجین : رفتم سمتش و با یک دست یکی از دستاشو گرفتم و دست دیگم رو پشت کمرش قرار دادم و کمک کردم بلند شه ، از اتاق رفتیم بیرون و سوار آسانسور نزدیک اتاق شدیم
دکمه رو زدم و در بسته شد .. رو به روی سویون به دیوار آسانسور تکیه دادم و با لبخند محوی بهش خیره شدم.
-چیه؟
-هیچی فقط خیلی خوشگلی
سویون : لبخندی زدم و منم به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
-قراره کجا بریم؟
-خونمون
هیونجین : سویون متعجب بهم نگاه کرد و چند بار پلک زد
سویون : چی کج...؟
هیونجین : میریم خونمون
سویون : کی وقت کردی خونه بگیری؟
هیونجین :من نگرفتم ، پدرم گرفته سویون
هیونجین ؛ بعد گفتن این حرف به وضوح برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم
سویون : ی..یعنی پدرت میخواد ازمون حمایت کنه!؟
لبخندی زدم و با کشیدن دستم به موهاش جوابشو دادم:
هیونجین : البته و بدجوری مشتاقه تا عروس خوشگل آیندش رو ببینه
سویون : از خوشحالی زبونم بود اومده بود ، دلم میخواست محکم بغلش کنم که با یادآوری چیزی لبخند از صورتم محو شد :
نمیدونم چی بگم ، خیلی خوشحالم ولی نامادریم ...
همون لحظه اسانسور ایستاد و در باز شد
لایک 140
ذهنم درگیر بود ، درگیر اینکه چی باعث میشد ات در نظرم از بقیه دخترا متمایز باشه . این چه حسیه!؟
به اتاقم رسیدم و در رو باز کردم . آرون طبق معمول خواب بود ، سمت تختم رفتم .. لباسمو در اوردم و روی صندلی انداختم ، رو تختم دراز کشیدم و دستمامو تکیه گاه سرم قرار دادم و سقف خیره شدم .خوابم نمیبرد ، به ات فکر میکردم که کم کم ...
ویو هیونجین ؛ کارای ترخیص سویون رو انجام دادم و رفتم سمت اتاقش
سویون: روی تخت نشسته بودم و منتظر بودم که هیونجین بیاد که در باز شد و اومد داخل
-خب چیشد میتونیم بریم؟
-آره عزیزم تموم شد الان میریم
هیونجین : رفتم سمتش و با یک دست یکی از دستاشو گرفتم و دست دیگم رو پشت کمرش قرار دادم و کمک کردم بلند شه ، از اتاق رفتیم بیرون و سوار آسانسور نزدیک اتاق شدیم
دکمه رو زدم و در بسته شد .. رو به روی سویون به دیوار آسانسور تکیه دادم و با لبخند محوی بهش خیره شدم.
-چیه؟
-هیچی فقط خیلی خوشگلی
سویون : لبخندی زدم و منم به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
-قراره کجا بریم؟
-خونمون
هیونجین : سویون متعجب بهم نگاه کرد و چند بار پلک زد
سویون : چی کج...؟
هیونجین : میریم خونمون
سویون : کی وقت کردی خونه بگیری؟
هیونجین :من نگرفتم ، پدرم گرفته سویون
هیونجین ؛ بعد گفتن این حرف به وضوح برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم
سویون : ی..یعنی پدرت میخواد ازمون حمایت کنه!؟
لبخندی زدم و با کشیدن دستم به موهاش جوابشو دادم:
هیونجین : البته و بدجوری مشتاقه تا عروس خوشگل آیندش رو ببینه
سویون : از خوشحالی زبونم بود اومده بود ، دلم میخواست محکم بغلش کنم که با یادآوری چیزی لبخند از صورتم محو شد :
نمیدونم چی بگم ، خیلی خوشحالم ولی نامادریم ...
همون لحظه اسانسور ایستاد و در باز شد
لایک 140
۸۷.۶k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.