پایان نیافتنی
پایان نیافتنی
19
کوک. تهیونگییییی...
تهیونگ. جون دلم...بگو چی میخوای اینطوری صدام میکنی...
کوک. یاااا حساب نییییست من که همیشه ازت چیزی نمیخوام که فقط الان ازت یچیزی میخوام...
تهیونگ خنده ی بلندی کرد و گفت. درسته
بگو چی میخوای هویج خان...
کوک اشاره ای به فریزر بستنی بیرون از مغازه ی جلوترشون کرد و با لهجه ی بانمکی گفت. بستنی میخری...
تهیونگ خنده ی بلند دیگه ای سر داد و بعد از بوسه ی یواشکی و کوچیک روی لب های پسر کوچکتر توی گوشش زمزمه کرد. شما جون بخواه...
کوک بود که اون لحظه لپ هاش سرخ شد و خودشو توی بغل تهیونگ گم کرد...
و تهیونگ بود که با کمال میل اون پسر بچه رو توی بغلش فشرد...
کوچه خلوت بود و کسی به اونها توجه نمیکرد بجز یک جفت چشم خیس که گوشه کناری قایم شده بود و عشقش رو با پسر دیگه ای تماشا میکرد...
ای کاش اون اونجا نبود و بعد حاصل تمام شدن تمام لحظات شیرین اون دو نمیشد...
کوک به محض رسیدن به فریزر بستنی سریع درش رو باز کرد و بستنی مورد علاقشو برداشت...
بستنی منگو...
تهیونگ لبخندی زد و سر پسر رو نوازش کرد و گفت. دوباره منگو...آخه این همه طعم مختلف...
کوک. یااا من هیچ وقت به علاقم خیانت نمیکنمم...ممکنه هزاران طعم دیگه هم باشه اما من همیشه چیزی که قلبم میگه رو انتخاب میکنم م...مثله تو...
تهیونگ از اون توضیح به وجد اومد...چشم هاش برقی زد و گفت. واو...تو همیشه قشنگترین توصیفو از هرچیزی داری...
کوک. معلومه...
هردو خندیدن و تهیونگ یک بستنی به طعم وانیل برداشت و بعد از حساب کردن دو بستنی اونها به سمت پارک راه افتادن...
هردو روی چمن های نم دار اونجا نشستن و از طعم محشر بستنیشون توی اون تابستون دلنشین لذت بردن...
کوک. یا تهیونگی تو هر بار یک طعم بستنی میخوری یعنی...طعم مورد علاقه نداری؟
منظورم اینکه چه طعمی رو بیشتر از بقیشون دوست داری...
بلافاصله نگاه تهیونگ افتاد به لب های کوک که رنگ توتفرنگی داشت و همینطور هم بستنی دورش بود انداخت سرشو برد جلو لیسی روی لب های پسر کوچکتر گذاشت و بعد هم چند مک ازشون زد و نگاهشو داد به هویج کوچولوش که الان تبدیل شده بود به گوجه...
خنده ای سر داد و گفت. طعم لب های تورو...
کوک. یاااا نمیتونی اینکارو جای عمومی و...با قلبم بکنییی...
تهیونگ دستشو زد روی بینی کوچولوی پسر کوچولوش و گفت میتونم...
و این بحث تا پاسی از عصر ادامه داشت...
زمان حال
بعد از حساب کردن خرید ها راه افتادم سمت خونه...
وقتی رسیدم رفتم داخل کتمو آویزون کردم و هرکدوم از وسایل روجای خودش قرار دادم...
تصمیم به درست کردن پاستا و استیک داشتم پس شروع کردم...
به برش دادن گوشت ها و درست کردن استیک به طرز فرانسوی برای جونگ کوکم...
ادامه کامنت
19
کوک. تهیونگییییی...
تهیونگ. جون دلم...بگو چی میخوای اینطوری صدام میکنی...
کوک. یاااا حساب نییییست من که همیشه ازت چیزی نمیخوام که فقط الان ازت یچیزی میخوام...
تهیونگ خنده ی بلندی کرد و گفت. درسته
بگو چی میخوای هویج خان...
کوک اشاره ای به فریزر بستنی بیرون از مغازه ی جلوترشون کرد و با لهجه ی بانمکی گفت. بستنی میخری...
تهیونگ خنده ی بلند دیگه ای سر داد و بعد از بوسه ی یواشکی و کوچیک روی لب های پسر کوچکتر توی گوشش زمزمه کرد. شما جون بخواه...
کوک بود که اون لحظه لپ هاش سرخ شد و خودشو توی بغل تهیونگ گم کرد...
و تهیونگ بود که با کمال میل اون پسر بچه رو توی بغلش فشرد...
کوچه خلوت بود و کسی به اونها توجه نمیکرد بجز یک جفت چشم خیس که گوشه کناری قایم شده بود و عشقش رو با پسر دیگه ای تماشا میکرد...
ای کاش اون اونجا نبود و بعد حاصل تمام شدن تمام لحظات شیرین اون دو نمیشد...
کوک به محض رسیدن به فریزر بستنی سریع درش رو باز کرد و بستنی مورد علاقشو برداشت...
بستنی منگو...
تهیونگ لبخندی زد و سر پسر رو نوازش کرد و گفت. دوباره منگو...آخه این همه طعم مختلف...
کوک. یااا من هیچ وقت به علاقم خیانت نمیکنمم...ممکنه هزاران طعم دیگه هم باشه اما من همیشه چیزی که قلبم میگه رو انتخاب میکنم م...مثله تو...
تهیونگ از اون توضیح به وجد اومد...چشم هاش برقی زد و گفت. واو...تو همیشه قشنگترین توصیفو از هرچیزی داری...
کوک. معلومه...
هردو خندیدن و تهیونگ یک بستنی به طعم وانیل برداشت و بعد از حساب کردن دو بستنی اونها به سمت پارک راه افتادن...
هردو روی چمن های نم دار اونجا نشستن و از طعم محشر بستنیشون توی اون تابستون دلنشین لذت بردن...
کوک. یا تهیونگی تو هر بار یک طعم بستنی میخوری یعنی...طعم مورد علاقه نداری؟
منظورم اینکه چه طعمی رو بیشتر از بقیشون دوست داری...
بلافاصله نگاه تهیونگ افتاد به لب های کوک که رنگ توتفرنگی داشت و همینطور هم بستنی دورش بود انداخت سرشو برد جلو لیسی روی لب های پسر کوچکتر گذاشت و بعد هم چند مک ازشون زد و نگاهشو داد به هویج کوچولوش که الان تبدیل شده بود به گوجه...
خنده ای سر داد و گفت. طعم لب های تورو...
کوک. یاااا نمیتونی اینکارو جای عمومی و...با قلبم بکنییی...
تهیونگ دستشو زد روی بینی کوچولوی پسر کوچولوش و گفت میتونم...
و این بحث تا پاسی از عصر ادامه داشت...
زمان حال
بعد از حساب کردن خرید ها راه افتادم سمت خونه...
وقتی رسیدم رفتم داخل کتمو آویزون کردم و هرکدوم از وسایل روجای خودش قرار دادم...
تصمیم به درست کردن پاستا و استیک داشتم پس شروع کردم...
به برش دادن گوشت ها و درست کردن استیک به طرز فرانسوی برای جونگ کوکم...
ادامه کامنت
۴.۳k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.