وقتی ناخواسته ازش حامله میشی
وقتی ناخواسته ازش حامله میشی
#درخواستی
#تکپارتی
#لینو
ویو ا.ت
صبح بود از خواب بیدار شدم و چشمام رو هی باز و بسته میکردم که یکم ویندوزم بالا بیاد (حالا در واقعیت بازم یه دور میگیریم میخوابیم) تکونی به خودم داد و بلند شدم از تخت و در اتاق رو باز کردم خونه سکوت بود احتمالا لینو باز به کمپانی رفته باشه.
دل پیچهی شدیدی گرفتم و همزمان با اون حالت تهوع سریع رفتم به سرویس بهداشتی و آب به سر و صورتم زدم تا حداقل یکم سرپا شم.ولی هنوز اون حس دل درد و حالت تهوع رو درون خودم داشتم رفتم آشپزخونه تا برای خودم چیزی درست کنم و بخورم که یهو از هوش رفتم.....
ویو لینو
بعد از اینکه وسایل مورد نیاز خونه رو گرفتم به سمت خونه رفتم.
رسیدم و در رو باز کردم ا.ت رو صدا کردم که از خواب بیدار شه ولی جوابی نشنیدم که رفتم آشپزخونه تا خریدهایی که از سوپر مارکت کردم رو بگیرم.
وارد آشپزخونه شدم و بدن افتادهی ا.ت رو دیدم قلبم دانش تند تند میزد ، نمیدونستم چه اتفاقی واسش افتاده اصلا نمیدونستم چرا اینجا افتاده سریع براید استایل بغلش کردم و سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم سمت ماشین.
ا.ت رو گذاشتم توی ماشین و خودمم سوار شدم تا سریع ا.ت رو برسونم بیمارستان ....
یک ساعت بعد از اتفاق
ویو ا.ت
چشمام رو تو هم فشردم و دیدم توی تخت بیمارستان دراز کشیدم.
پرستار اومد و گفت :آه اگه زود تر نمیومدین ممکن بود اتفاقی برای بچهتون بیفته
چشمام از تعجب گرد شد و در جواب دکتر گفتم:بچه؟کدوم بچه؟اصلا مگه من بچه دارم؟
دکتر گفت:ارهه عزیزم شما صاحب یه بچه ی ۹ هفته ای هستین
نمیدونستم چی بگم به دکتر ولی اگه اینو لینو بفهمه ناراحت میشه چون اصلا از بچه دار شدن خوشش نمیاد....
رو به دکتر گفتم لطفاً این رو به همسرم نگین نمیخوام بفهمه دکتر هم تایید کرد و رفت
منم بعد از تموم شدن سرمم پاشدم و از اتاق در اومدم و رفتم پیش لینو ....
شب شد
ویو ا.ت
رفتم پیش لینو تا این مسئله رو بهش بگم ولی استرس داشتم و نمیدونستم چی بهش بگم.
+لینو....
—هوومم؟
+راستش باید بهت یه چیزی رو بگم
—اممم چیی؟
+نمیدونم چجوری بهت بگم شاید ناراحت بشی ولی من...من...ح..حاملهم
—چیییی؟
+اههه میدونم خیلی ناراحتی ولی دست خودم که نیست ولی اره ...من حاملم
—واقعااا! ا.تتت ایننن یه خبرررر...یه خبرررر خوشحااللل کنندهستتت
+چییی؟یعنی تو ناراحت نیستییی؟
—معلومه که نه ما الان صاحب یه بچه هستیم به نظرت من میتونم ناراحت باشم؟
+ولی تو میگفتی که از بچه دار شدن بدت میاد
—خب دیگه مهم نیست مهم اینه که ما بچه دار شدیم
لینو از شدت خوشحالی نمیدوست چی بگه و همش بغلم میکرد و بهم میرسید....
بله دیگه تموم شد......
#درخواستی
#تکپارتی
#لینو
ویو ا.ت
صبح بود از خواب بیدار شدم و چشمام رو هی باز و بسته میکردم که یکم ویندوزم بالا بیاد (حالا در واقعیت بازم یه دور میگیریم میخوابیم) تکونی به خودم داد و بلند شدم از تخت و در اتاق رو باز کردم خونه سکوت بود احتمالا لینو باز به کمپانی رفته باشه.
دل پیچهی شدیدی گرفتم و همزمان با اون حالت تهوع سریع رفتم به سرویس بهداشتی و آب به سر و صورتم زدم تا حداقل یکم سرپا شم.ولی هنوز اون حس دل درد و حالت تهوع رو درون خودم داشتم رفتم آشپزخونه تا برای خودم چیزی درست کنم و بخورم که یهو از هوش رفتم.....
ویو لینو
بعد از اینکه وسایل مورد نیاز خونه رو گرفتم به سمت خونه رفتم.
رسیدم و در رو باز کردم ا.ت رو صدا کردم که از خواب بیدار شه ولی جوابی نشنیدم که رفتم آشپزخونه تا خریدهایی که از سوپر مارکت کردم رو بگیرم.
وارد آشپزخونه شدم و بدن افتادهی ا.ت رو دیدم قلبم دانش تند تند میزد ، نمیدونستم چه اتفاقی واسش افتاده اصلا نمیدونستم چرا اینجا افتاده سریع براید استایل بغلش کردم و سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم سمت ماشین.
ا.ت رو گذاشتم توی ماشین و خودمم سوار شدم تا سریع ا.ت رو برسونم بیمارستان ....
یک ساعت بعد از اتفاق
ویو ا.ت
چشمام رو تو هم فشردم و دیدم توی تخت بیمارستان دراز کشیدم.
پرستار اومد و گفت :آه اگه زود تر نمیومدین ممکن بود اتفاقی برای بچهتون بیفته
چشمام از تعجب گرد شد و در جواب دکتر گفتم:بچه؟کدوم بچه؟اصلا مگه من بچه دارم؟
دکتر گفت:ارهه عزیزم شما صاحب یه بچه ی ۹ هفته ای هستین
نمیدونستم چی بگم به دکتر ولی اگه اینو لینو بفهمه ناراحت میشه چون اصلا از بچه دار شدن خوشش نمیاد....
رو به دکتر گفتم لطفاً این رو به همسرم نگین نمیخوام بفهمه دکتر هم تایید کرد و رفت
منم بعد از تموم شدن سرمم پاشدم و از اتاق در اومدم و رفتم پیش لینو ....
شب شد
ویو ا.ت
رفتم پیش لینو تا این مسئله رو بهش بگم ولی استرس داشتم و نمیدونستم چی بهش بگم.
+لینو....
—هوومم؟
+راستش باید بهت یه چیزی رو بگم
—اممم چیی؟
+نمیدونم چجوری بهت بگم شاید ناراحت بشی ولی من...من...ح..حاملهم
—چیییی؟
+اههه میدونم خیلی ناراحتی ولی دست خودم که نیست ولی اره ...من حاملم
—واقعااا! ا.تتت ایننن یه خبرررر...یه خبرررر خوشحااللل کنندهستتت
+چییی؟یعنی تو ناراحت نیستییی؟
—معلومه که نه ما الان صاحب یه بچه هستیم به نظرت من میتونم ناراحت باشم؟
+ولی تو میگفتی که از بچه دار شدن بدت میاد
—خب دیگه مهم نیست مهم اینه که ما بچه دار شدیم
لینو از شدت خوشحالی نمیدوست چی بگه و همش بغلم میکرد و بهم میرسید....
بله دیگه تموم شد......
- ۵.۵k
- ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط