خان زاده پارت42
#خان_زاده #پارت42
چشم گرد کردم و گفتم
_الان توقع داری من جواب بدم؟صدام و دیگه واضح میشناسه.
_پس من جواب بدم؟
سر تکون دادم و گفتم
_گندی که خودت بالا آوردی خودتم جمعش کن صدات و مظلوم کن جواب بده در حد دو کلمه.
با تته پته گفت
_چی بگم آخه بفرما قطع شد.
سری با تاسف تکون دادم. استارت زد و گفت
_بیخیال حالا. مهم اینه که کشوندمت پایین بریم یه صبحانه ی مشتی بزنیم به بدن.
با خنده سر تکون دادم که ماشین از جاش کنده شد.
* * * * *
داشتم برای خودم انار دون میکردم که صدای در اومد. نگاهی به ساعت انداختم. یازده و نیم شب بود...
با فکر اینکه یکی از همسایه هاست بلند شدم و دستام و شستم به سمت در رفتم و بدون نگاه کردن از چشمی بازش کردم.
با دیدن اهورا که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد نفس توی سینم گره خورد.
قبل از اینکه رو برگردونه دویدم سمت اتاق اما از شانس گندم قبل از اینکه پام به اتاق برسه اومد تو و گفت
_فرار نکن... میخوام برم.
میخ کوب شدم... خدایا کاش در و باز نمیکردم... حتی نمی تونستم برگردم.
درو که پشت سرم بست تکونی خوردم.
صدای خشک و جدیش اومد
_بشین حرف دارم باهات.
نتونستم تکون بخورم. انگار میخ شده بودم به زمین. باز گفت
_می ترسی ازم؟ بیا بشین یه دقیقه.نترس دور من انقدر پره که نخوام به زور دست بهت بزنم.
آره خوب... دورت پره از آیدا و آیدا ها و آیلین به چشمت نمیاد.
نفس عمیقی کشیدم و طی یه تصمیم ناگهانی برگشتم.
🍁 🍁 🍁 🍁
چشم گرد کردم و گفتم
_الان توقع داری من جواب بدم؟صدام و دیگه واضح میشناسه.
_پس من جواب بدم؟
سر تکون دادم و گفتم
_گندی که خودت بالا آوردی خودتم جمعش کن صدات و مظلوم کن جواب بده در حد دو کلمه.
با تته پته گفت
_چی بگم آخه بفرما قطع شد.
سری با تاسف تکون دادم. استارت زد و گفت
_بیخیال حالا. مهم اینه که کشوندمت پایین بریم یه صبحانه ی مشتی بزنیم به بدن.
با خنده سر تکون دادم که ماشین از جاش کنده شد.
* * * * *
داشتم برای خودم انار دون میکردم که صدای در اومد. نگاهی به ساعت انداختم. یازده و نیم شب بود...
با فکر اینکه یکی از همسایه هاست بلند شدم و دستام و شستم به سمت در رفتم و بدون نگاه کردن از چشمی بازش کردم.
با دیدن اهورا که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد نفس توی سینم گره خورد.
قبل از اینکه رو برگردونه دویدم سمت اتاق اما از شانس گندم قبل از اینکه پام به اتاق برسه اومد تو و گفت
_فرار نکن... میخوام برم.
میخ کوب شدم... خدایا کاش در و باز نمیکردم... حتی نمی تونستم برگردم.
درو که پشت سرم بست تکونی خوردم.
صدای خشک و جدیش اومد
_بشین حرف دارم باهات.
نتونستم تکون بخورم. انگار میخ شده بودم به زمین. باز گفت
_می ترسی ازم؟ بیا بشین یه دقیقه.نترس دور من انقدر پره که نخوام به زور دست بهت بزنم.
آره خوب... دورت پره از آیدا و آیدا ها و آیلین به چشمت نمیاد.
نفس عمیقی کشیدم و طی یه تصمیم ناگهانی برگشتم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۵.۲k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.