خیلی وقته حرف نزدیم باهات؛
خیلی وقته حرف نزدیم باهات؛
حواست هست؟
یادت رفته ما رو،
می دونم ...
شبا کنار سپیدار خشک حیاط می شینیم،
ساکت ساکت،
انگار که مرده باشیم ...
نگاه می کنیم به ماه ,
که غرق شده تو حوض لجن گرفته ...
ماه گریه می کنه،
ما گریه می کنیم ...
گنجیشکا می آن می شینن رو شاخه های خشک سپیدار،
آواز می خونن،
آواز دشتی غمگین ...
سخت می گذره شبا ...
دکتر دیگه قرص نمی ده،
گفته خوب نمی شم،
گفته بیان منو ببرن ...
کی بیاد منو ببره؟
من با کسی نمی رم که، غیر تو ...
توئم که نمی خوای منو، نمی آی ببری که ...
بس که یادت رفته ...
روزا خودمو می زنم به خواب،
انگار مورچه باشم تو سیاه زمستون ...
خوابم برده باشه و ندونم 2 قدم اون ور تر ،
یه تیکه نون خوشمزه منتظرمه ...
هر وقت کسی حواسش نیست،
عکستو از جیب لباس آبیه ورمی دارم،
می شینم به تماشاکردنت ...
درد داره که دیگه یادم نمی آد صداتو،
اصن یادته گفتم اگه یه روز صدات نباشه، می میرم؟
دارم می میرم انگار ...
یادم رفته وقتی می خندیدی چطوری بود دنیا؟!!!
چطوری اسممو صدا می کردی و
من می مردم از ذوق و مستی ...
الان باز سرت درد می آد از حرفام ...
گفتی هیچی نگم، نمی گم ...
امشبم عین هر شب نشستیم گوشه حیاط،
تنها، بی صدا و بی مهتاب ...
تو تاریکی نگاه می کنم به کف دستام،
به مچ دستم و رگ آبی ...
نه که بترسم از مردن،
فقط دلم نمی آد بمیرم ،
قبل این که مطمئن بشم کسی هست که برات بمیره ...
دم صبح از دور یه بوسه می فرستم برات،
می دونم نمی رسه،
اما کار بیشتری برنمی آد ازم آخه ...
تکیه می دم به تنه زبر سپیدار خشک،
یکی می شیم با هم،
2 تا برادر تنی،
2 تا فراموش شده،
2 تا خشکیده ...
گنجیشکا می آن رو شاخه های ما می شینن و ،
با دصای نهنگای مرده آواز می خونن ...
فردا باز وقت ملاقات که بشه ،
دوستام می آن می گن: نکن دیوونه!
آبروت می ره ...
مام می خندیم و می گیم زکی،
همینه آبرو ...
کم کنم حرفو،
گَرَم یاد آوری یا نه،
من از یادت نمی کاهم ...
خلاص...
#حمید_سلیمی #دیوانه_و_دلبر۳
حواست هست؟
یادت رفته ما رو،
می دونم ...
شبا کنار سپیدار خشک حیاط می شینیم،
ساکت ساکت،
انگار که مرده باشیم ...
نگاه می کنیم به ماه ,
که غرق شده تو حوض لجن گرفته ...
ماه گریه می کنه،
ما گریه می کنیم ...
گنجیشکا می آن می شینن رو شاخه های خشک سپیدار،
آواز می خونن،
آواز دشتی غمگین ...
سخت می گذره شبا ...
دکتر دیگه قرص نمی ده،
گفته خوب نمی شم،
گفته بیان منو ببرن ...
کی بیاد منو ببره؟
من با کسی نمی رم که، غیر تو ...
توئم که نمی خوای منو، نمی آی ببری که ...
بس که یادت رفته ...
روزا خودمو می زنم به خواب،
انگار مورچه باشم تو سیاه زمستون ...
خوابم برده باشه و ندونم 2 قدم اون ور تر ،
یه تیکه نون خوشمزه منتظرمه ...
هر وقت کسی حواسش نیست،
عکستو از جیب لباس آبیه ورمی دارم،
می شینم به تماشاکردنت ...
درد داره که دیگه یادم نمی آد صداتو،
اصن یادته گفتم اگه یه روز صدات نباشه، می میرم؟
دارم می میرم انگار ...
یادم رفته وقتی می خندیدی چطوری بود دنیا؟!!!
چطوری اسممو صدا می کردی و
من می مردم از ذوق و مستی ...
الان باز سرت درد می آد از حرفام ...
گفتی هیچی نگم، نمی گم ...
امشبم عین هر شب نشستیم گوشه حیاط،
تنها، بی صدا و بی مهتاب ...
تو تاریکی نگاه می کنم به کف دستام،
به مچ دستم و رگ آبی ...
نه که بترسم از مردن،
فقط دلم نمی آد بمیرم ،
قبل این که مطمئن بشم کسی هست که برات بمیره ...
دم صبح از دور یه بوسه می فرستم برات،
می دونم نمی رسه،
اما کار بیشتری برنمی آد ازم آخه ...
تکیه می دم به تنه زبر سپیدار خشک،
یکی می شیم با هم،
2 تا برادر تنی،
2 تا فراموش شده،
2 تا خشکیده ...
گنجیشکا می آن رو شاخه های ما می شینن و ،
با دصای نهنگای مرده آواز می خونن ...
فردا باز وقت ملاقات که بشه ،
دوستام می آن می گن: نکن دیوونه!
آبروت می ره ...
مام می خندیم و می گیم زکی،
همینه آبرو ...
کم کنم حرفو،
گَرَم یاد آوری یا نه،
من از یادت نمی کاهم ...
خلاص...
#حمید_سلیمی #دیوانه_و_دلبر۳
۱۳.۴k
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.