𝑝𝑎𝑟𝑡۳(پارت اخر)
𝑝𝑎𝑟𝑡۳(پارت اخر)
زندگی نابود شده
......
دید که فرشته ی زندگیش روی تخت بیمارستانه و چشماش بستس و یک ملافه ی سفید هم روی بدنشه
با بغض برگشت سمت دکتر و گفت
یونگی:...اون.... خوابه...مگه..نه؟
دکتر:.......من خیلی متاسفم آقای مین
با ترس سمت تخت اون حمله ور شد و گفت
یونگی: نه...ن..نه...همچین..همچین چیزی امکان نداره یورا منو ترک نمیکنه نه این اتفاق نمیوفته یورا ی من بیدار شو چشماتو باز کن کیوتم تورو خدا چشماتو باز کن
پسرا کلی تلاش کردن که یونگی رو از بیمارستان بیارن بیرون ولی یونگی نمیخواست عشقش رو ول کنه .
جونگکوک: یونگی تورو خدا بیا بریم بیرونننننن پسرا کمک کنین
یونگی: نههههههههههه نهههههههه من یورا رو ول نمیکنمممممممممم
جیمین: یونگییییی بیا بریممم بابا خودتو کشتیییی
تهیونگ: هیونگگگ ول کن اون تخت روو
پسرا بعد از کلی تلاش یونگی رو از بیمارستان آوردن بیرون ولی هیچی مثل قبل نشد...
*فلش بک به زمان حال*
ویو جونگکوک:
یونگی هیونگ بعد از اون قضیه افسردگی گرفت (خدا نکنه) همش تو یه اتاق سرد و بی روح و قدیمی مینشست و از اتاق بیرون نمیومد آب و غذا هم نمیخورد و فقط به یک جا خیره می شد ولی خب ماهم خیلی تلاش کردیم که یورا رو از ذهنش بیرون کنیم ولی اون واقعا از ته دلش یورا رو دوست داشت الان تقریبا ۶ ماهه که یونگی به بیرون نرفته تا حس و حالش عوض بشه .
امروز هم از اون اتاق بیرون نیومده بود من رفتم از لا به لای دیوار نگاهش میکردم فقط به یه نقطه خیره بود و زیر لب یه حرفایی رو با خودش زمزمه میکرد گوشام رو تیز کردم و به حرفاش گوش دادم
یونگی: وقتی میگم دلم برات تنگ شده دارم درمورد الان صحبت میکنم نه یه لحظه بعد نه یه لحظه قبل درست همین الان اینکه الان دارم از دلتنگیت صحبت میکنم یعنی انقدر دوریت رو توی خودم ریختم که از نبودنت لبریز شدم . کجایی فرشته کوچولوی من؟ کاشکی پسرا میتونستن درکم کنن ، من خیلی مشتاق دیدنتم یورا ولی الان دیگه نیستی که بتونم ببینمت ، بغلت کنم، ببوسمت، و حتی بوی تنت رو حس کنم، اگه امروز این تنهایی رو فراموش کنم ، فردا یه تنهایی بزرگتر میاد سراغم چون در هر صورت زندگی بدون تو برام معنی نداره دلم برای صدا زدن اسمم تنگ شده یادته همیشه بهم میگفتی: یونگیاااا؟ یونگیییی ، مین یونگیی . ولی دیگه کسی نیست که اینطوری صدام بزنه برای همینه که فکر میکنم از هم پاشیدم
خیلی دلم برات تنگ شده فکرشو نمیکردم بخوای یه روزی ترکم کنی یورا ، تو موقعه ی ترکم کردی که بهت نیاز داشتم پسرا بهم میگن فراموشت کنم ولی همیشه جای تو توی قلبه منه، خوب بخوابی خوشگلم .
حالا فهمیدم یونگی هیونگ داره چه درد بزرگی رو میکشه واقعا نبود یورا برای هممون زجر آور ولی یونگی داره خیلی خیلی زجر میکشه
پایان
:)
زندگی نابود شده
......
دید که فرشته ی زندگیش روی تخت بیمارستانه و چشماش بستس و یک ملافه ی سفید هم روی بدنشه
با بغض برگشت سمت دکتر و گفت
یونگی:...اون.... خوابه...مگه..نه؟
دکتر:.......من خیلی متاسفم آقای مین
با ترس سمت تخت اون حمله ور شد و گفت
یونگی: نه...ن..نه...همچین..همچین چیزی امکان نداره یورا منو ترک نمیکنه نه این اتفاق نمیوفته یورا ی من بیدار شو چشماتو باز کن کیوتم تورو خدا چشماتو باز کن
پسرا کلی تلاش کردن که یونگی رو از بیمارستان بیارن بیرون ولی یونگی نمیخواست عشقش رو ول کنه .
جونگکوک: یونگی تورو خدا بیا بریم بیرونننننن پسرا کمک کنین
یونگی: نههههههههههه نهههههههه من یورا رو ول نمیکنمممممممممم
جیمین: یونگییییی بیا بریممم بابا خودتو کشتیییی
تهیونگ: هیونگگگ ول کن اون تخت روو
پسرا بعد از کلی تلاش یونگی رو از بیمارستان آوردن بیرون ولی هیچی مثل قبل نشد...
*فلش بک به زمان حال*
ویو جونگکوک:
یونگی هیونگ بعد از اون قضیه افسردگی گرفت (خدا نکنه) همش تو یه اتاق سرد و بی روح و قدیمی مینشست و از اتاق بیرون نمیومد آب و غذا هم نمیخورد و فقط به یک جا خیره می شد ولی خب ماهم خیلی تلاش کردیم که یورا رو از ذهنش بیرون کنیم ولی اون واقعا از ته دلش یورا رو دوست داشت الان تقریبا ۶ ماهه که یونگی به بیرون نرفته تا حس و حالش عوض بشه .
امروز هم از اون اتاق بیرون نیومده بود من رفتم از لا به لای دیوار نگاهش میکردم فقط به یه نقطه خیره بود و زیر لب یه حرفایی رو با خودش زمزمه میکرد گوشام رو تیز کردم و به حرفاش گوش دادم
یونگی: وقتی میگم دلم برات تنگ شده دارم درمورد الان صحبت میکنم نه یه لحظه بعد نه یه لحظه قبل درست همین الان اینکه الان دارم از دلتنگیت صحبت میکنم یعنی انقدر دوریت رو توی خودم ریختم که از نبودنت لبریز شدم . کجایی فرشته کوچولوی من؟ کاشکی پسرا میتونستن درکم کنن ، من خیلی مشتاق دیدنتم یورا ولی الان دیگه نیستی که بتونم ببینمت ، بغلت کنم، ببوسمت، و حتی بوی تنت رو حس کنم، اگه امروز این تنهایی رو فراموش کنم ، فردا یه تنهایی بزرگتر میاد سراغم چون در هر صورت زندگی بدون تو برام معنی نداره دلم برای صدا زدن اسمم تنگ شده یادته همیشه بهم میگفتی: یونگیاااا؟ یونگیییی ، مین یونگیی . ولی دیگه کسی نیست که اینطوری صدام بزنه برای همینه که فکر میکنم از هم پاشیدم
خیلی دلم برات تنگ شده فکرشو نمیکردم بخوای یه روزی ترکم کنی یورا ، تو موقعه ی ترکم کردی که بهت نیاز داشتم پسرا بهم میگن فراموشت کنم ولی همیشه جای تو توی قلبه منه، خوب بخوابی خوشگلم .
حالا فهمیدم یونگی هیونگ داره چه درد بزرگی رو میکشه واقعا نبود یورا برای هممون زجر آور ولی یونگی داره خیلی خیلی زجر میکشه
پایان
:)
۱.۴k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.