پارت هشتاد و پنج...
#پارت هشتاد و پنج...
#جانان...
کامین: با سلیقه جانان خرید کردم اومم یه چیزی خریدم ....
کارین: بعد شام بیار ببینم...
کامین: نوچ بمون تو خماری تا اخر هفته..تازه واسه جانان هم خرید کردیم...
کارن: میشه بگی واسه چی برای جانان خرید کردی....اون که من واسش لباس خریدم...
کامین: خوب لباس واسه خاستگاری نداشت واسه اون خریدیم..
کارن: کی گفته قرار جانان با ما بیاد....
کامین: خوب من دوست دارم اون باشه...
کارن: اون وقت تو اجازه از من گرفتی....که واسه اومدنش تصمیم میگیری...
تیام: داداش چی میشه خوب جانان هم باشه...
کارین: راست میگن دیگه جانان هم بیاد..
کارن:حق نداره بیاد ...چه لزومی داره خدمتکار تو مجلس باشه...
من: راست میگن اقا .....کامین من گفتم که لازم نیست باشم...
بعد از این حرفم همگی ساکت شدن و مشغول ادامه خوردن شدن.خیلی ناراحت بودم این که واسه خودت همیشه بازیگوشی میکردی و حالا زندگی بی دغدغه اون موقع شده این زندگی نکبتی که درسته دارم با نقاب خوشی میگذرونم ولی ...قطره اشکی از بغل چشمم پایین اومد سریع پاکش کردم...
بعدش نگاهی کردم ببینم کسی دیده یا نه که همه رو دیدم مشغولن بعد از تموم شدن شام همگی بلند شدن و منم با کمک کارین میز روجمع کردم اونو چون سختش بود فرستادن بره بشینه و خودم واسشون میوه و قهوه اماده کردم میوه رو بردم و قهوه هم تعارف کردم با کیک بخورن رومو کردم طرف کارن و گفتم: ببخشید اقا اجازه هست برم اتاقم...
کارن: باشه برو اشکالی نداره ...
منم از جمععذر خواهی کردم و رفتم اتاقم خیلی دلم گرفته بود دلم واسه مامانم و بابام تنگ شده بود باید یه جوری باهاشون صحبت میکردم شاید کامین بتونم گوشی رو ازش بگیرم و بهوشون زنگ بزنم و حداقل صداشون رو بشنوم....
توی همین فکرا خوابم برد .
#کامین...
بعد از رفتن جانان هر چقدر خودم و کارین و تیام واسه این که راضی شه جانان بیاد به کارن التماس کردیم فایده نداشت نیمه شب بود که کارین و تیام رفتن منم بلند شدم و بعد از شب بخیر رفتم اتاقم و خوابیدم....
#کارن.....
از در که اومدم داخل داشتم حرفاشون رو میشنیدم که راجب چی حرف میزنن و کرمم گرفت به خورده جانان رو بترسونم ...
وای که از ترس من لکنت گرفته بود....بله دیگه جذبه رو حال کردین....خخخخخ....
سر شام وقتی بحث این شد که واسه جانان کامین لباس خریده بخاطر این سر خودیش حرصم گرفت بخاطر همین با اومدنش مخالفت کردم و اون حرف ها رو زدم....اصلا انگار نه انگار من اربابشم به جا اجازه از من از کامین اجازه گرفته ...
مخالف اومدنش نبودم ولی تا شب خاستگاری بهش چیزی نمیگم تا تنبیه شه....یادش بمونه صاحب اختیارش کیه...
وقتی بعد از حرفم ناراحت شد و گریه کرد ناراحت شدم ولی دختره سرتق باید یاد بگیره گوش کردن رو...
بعدی ساعت یک و خوردی....😉
#جانان...
کامین: با سلیقه جانان خرید کردم اومم یه چیزی خریدم ....
کارین: بعد شام بیار ببینم...
کامین: نوچ بمون تو خماری تا اخر هفته..تازه واسه جانان هم خرید کردیم...
کارن: میشه بگی واسه چی برای جانان خرید کردی....اون که من واسش لباس خریدم...
کامین: خوب لباس واسه خاستگاری نداشت واسه اون خریدیم..
کارن: کی گفته قرار جانان با ما بیاد....
کامین: خوب من دوست دارم اون باشه...
کارن: اون وقت تو اجازه از من گرفتی....که واسه اومدنش تصمیم میگیری...
تیام: داداش چی میشه خوب جانان هم باشه...
کارین: راست میگن دیگه جانان هم بیاد..
کارن:حق نداره بیاد ...چه لزومی داره خدمتکار تو مجلس باشه...
من: راست میگن اقا .....کامین من گفتم که لازم نیست باشم...
بعد از این حرفم همگی ساکت شدن و مشغول ادامه خوردن شدن.خیلی ناراحت بودم این که واسه خودت همیشه بازیگوشی میکردی و حالا زندگی بی دغدغه اون موقع شده این زندگی نکبتی که درسته دارم با نقاب خوشی میگذرونم ولی ...قطره اشکی از بغل چشمم پایین اومد سریع پاکش کردم...
بعدش نگاهی کردم ببینم کسی دیده یا نه که همه رو دیدم مشغولن بعد از تموم شدن شام همگی بلند شدن و منم با کمک کارین میز روجمع کردم اونو چون سختش بود فرستادن بره بشینه و خودم واسشون میوه و قهوه اماده کردم میوه رو بردم و قهوه هم تعارف کردم با کیک بخورن رومو کردم طرف کارن و گفتم: ببخشید اقا اجازه هست برم اتاقم...
کارن: باشه برو اشکالی نداره ...
منم از جمععذر خواهی کردم و رفتم اتاقم خیلی دلم گرفته بود دلم واسه مامانم و بابام تنگ شده بود باید یه جوری باهاشون صحبت میکردم شاید کامین بتونم گوشی رو ازش بگیرم و بهوشون زنگ بزنم و حداقل صداشون رو بشنوم....
توی همین فکرا خوابم برد .
#کامین...
بعد از رفتن جانان هر چقدر خودم و کارین و تیام واسه این که راضی شه جانان بیاد به کارن التماس کردیم فایده نداشت نیمه شب بود که کارین و تیام رفتن منم بلند شدم و بعد از شب بخیر رفتم اتاقم و خوابیدم....
#کارن.....
از در که اومدم داخل داشتم حرفاشون رو میشنیدم که راجب چی حرف میزنن و کرمم گرفت به خورده جانان رو بترسونم ...
وای که از ترس من لکنت گرفته بود....بله دیگه جذبه رو حال کردین....خخخخخ....
سر شام وقتی بحث این شد که واسه جانان کامین لباس خریده بخاطر این سر خودیش حرصم گرفت بخاطر همین با اومدنش مخالفت کردم و اون حرف ها رو زدم....اصلا انگار نه انگار من اربابشم به جا اجازه از من از کامین اجازه گرفته ...
مخالف اومدنش نبودم ولی تا شب خاستگاری بهش چیزی نمیگم تا تنبیه شه....یادش بمونه صاحب اختیارش کیه...
وقتی بعد از حرفم ناراحت شد و گریه کرد ناراحت شدم ولی دختره سرتق باید یاد بگیره گوش کردن رو...
بعدی ساعت یک و خوردی....😉
۱۵.۳k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.