اورا

🔹 #او_را ... (۵)


حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم. 

امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،

ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم.


📱 اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،

انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم 💕


یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود ، باهاش قرار گذاشتم 👭


به چشمام که به قول سعید آدمو یاد آهو مینداخت ، ریمل و خط چشم کشیدم

و لبای برجسته و کوچیکمو با رژلبم نازترش کردم 👄 👌


مانتوی جلو باز سفیدمو

با کفش پاشنه بلند سفیدم ست کردم 

و ساپورت صورتی کمرنگمو با تاپ و شالم 👌

موهای لخت مشکیمو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم 😘

👈 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
https://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-پنجم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۶)از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.احساس م...

🔹 #او_را ... (۷)اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت می...

🔹 #او_را ... (۴)بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...ح...

🔹 #او_را ...3شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط