اورا

🔹 #او_را ... (۶)





از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.

احساس می کردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان 😒



اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم 😏



با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه 😠



اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم ...



تا برسم جلو خونه مرجان ، یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم.



- الو مرجان



- ترنم رسیدی؟



- اره ، بیا بریم زود. سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما

👈 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-ششم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۷)اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت می...

🔹 #او_را ... (۸)تا برگردم خونه دیر شد،وقتی رسیدم مامان و با...

🔹 #او_را ... (۵)حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم. امر...

🔹 #او_را ... (۴)بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...ح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط