اورا

🔹 #او_را ... (۷)



اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!

ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.



- دیگه چه خبر؟



- هیچی ؛ کلاس ، سعید ، سعید ، کلاس 😊



- میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ 😒

باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!

دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.



- من ... نمیدونم ... من میترسم از زندگی بدون سعید.

من جز اون کسیو ندارم 😢

اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.



- فکر میکنی ...

اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.

بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟

اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏

👈 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-هفتم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۸)تا برگردم خونه دیر شد،وقتی رسیدم مامان و با...

🔹 #او_را ... (۹)حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق...

🔹 #او_را ... (۶)از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.احساس م...

🔹 #او_را ... (۵)حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم. امر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط