***
***
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #نه
وقتی به جایی که قرار گذاشته بودیم رسیدم، چشم چرخوندم ولی پیداش نکردم. چرا اون همیشه دیر تر از من میرسه؟ دستی به شال کرمی رنگم کشیدم و مرتبش کردم.
صدای مردونه ای از پشت سرم شنیدم:
_هی کوچولو!
برگشتم. خودش بود. کوچولو؟چه غیر موأدبانه! البته اون هنوز اسم من رو نمیدونه. خب ندونه، می تونست بگه خانم یا دختر خانم.
چشم هام به سمت پایین کشیده شد. تیپ اسپورت زده بود. تیشرت طوسی با سویی شرت هم رنگ چشم هاش. پیش خودم اعتراف کردم هیکلش واقعا بی نقصه. نه لاغر مردنی، نه پف کرده و هرکول.
_مورد پسند واقع شد.
به چشم هاش زل زدم و گفتم:
_آروشا هستم، نه کوچولو.
_میدونم، ولی همون کوچولو بیشتر بهت میاد.
_بهم گربه می گفتین بهتر از این کلمهٔ لوس و تکراری بود.
سرش به عقب پرت شد و بلند خندید.
_خیلی خب گربه، سعی میکنم یه چیز دیگه جایگزینش کنم. بریم دیگه.
از ماشینش فهمیدم که وضع خوبی هم داره. البته مبارک صاحبش. من فقط برای چند ساعت به این آدم نیاز داشتم.
در طول راه، جز صدای آهنگ یکی از خواننده های معروف ترکی، چیزی سکوت رو نمی شکست.
غرق صدای خواننده بوده که آیدین به حرف اومد و گفت:
_کلاس چندمی گربه کوچولو؟
بهتره عصبی نشم...
_یه چند کلاس از شما پایین تر.
_ما که خیلی وقته دوران جاهلیت و بعد از اون رو هم گذروندیم.
_مدرسه دوران جاهلیت نیست. جاییه که سال ها انسان باهاش زندگی می کنه و خاطره داره. شما دلتون نمی خواد به اون زمان برگردین؟
_چرا، خیلی دلم میخواد دوباره جاهل و نادون شم و با نادون ها ارتباط داشته باشم، مثل الان.
ابروهام بالا پرید.
_یعنی من نادونم!
_تو هم یک بچه مدرسه ای هستی دیگه. اصلا یکی از دلایلی که الان اینجام همینه.
_اینکه من بچه مدرسه ای هستم؟
_اینکه تو نادونی.
از پشت شیشه نگاهم رو به پیرمرد و پیرزن بامزه توی ماشین کناری دوختم. نمیدونم چی به هم می گفتن و می خندیدن.
_چی دارن اون پیرمرد و پیرزن که قفل شدی روشون؟
نگاهم رو از ماشین کناری نگرفتم.
_آدم های پیر رو دوست دارم. مخصوصا اونایی که همیشه می خندن و همچنان به زندگیشون امیدوارن. ببینین چقدر کنار هم خوشحالن.
_دوست داری روزی توهم به اینجا برسی؟
_چرا که نه..این همون قضیهٔ "به پای هم پیر شین" رو نشون میده. کلی بچه و نوهٔ قد و نیم قد هم دورت رو بگیرن. کجاش بده؟
_حتما توی اون خونه های قدیمی با حوض های پر از ماهی قزمز هم زندگی کنی.
راه باز شد و از کنار ماشین پیرمرد و پیرزن گذشتیم. به سمتش برگشتم و خیره به نیم رخش، معترضانه گفتم:
_مسخره می کنین؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چرا اینجوری فکر می کنی؟ اتفاقا من عاشق این جور خونه های باصفام.
به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به ترافیک تهران دوختم.
_آخه بهتون نمیاد.
_بهم نمیاد از این خونه ها خوشم بیاد؟ درحالی که خونهٔ خودمون همینجوریه.
بهت زده به سمتش برگشتم.
_جدی میگین؟ از همین حوض های پر ماهی دارین؟ با پنجره های رنگارنگ؟ در و دیوار آجری چی؟
_هم حوض پر ماهی داریم، هم پنجره های رنگارنگ و هم دیوار آجری. میدونی چرا؟
_قطعا توی اون خونه یه مادر زندگی میکنه.
لبخند پر مهری از یادآوری کلمه مادر زد و درحالی که ماشین رو گوشه ای پارک می کرد، گفت:
_درسته. تو پیاده شو و همین جا بمون تا من یک جای پارک پیدا کنم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. چند دقیقه جلوی ورودی پاساژ ایستادم ولی خبری ازش نشد.
خب اشکالی نداره که من آروم آروم مغازه هارو نگاه کنم تا آیدین هم برسه.
مشغول تماشای ویترین مغازه های لباس مجلسی بودم که گوشهٔ مانتوم به شدت از پشت کشیده شد و باعث شد برگردم.
آیدین با سگرمه های درهم، نگاه توبیخ کننده ش رو به من دوخته بود.
_این رفتارها چیه؟
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #نه
وقتی به جایی که قرار گذاشته بودیم رسیدم، چشم چرخوندم ولی پیداش نکردم. چرا اون همیشه دیر تر از من میرسه؟ دستی به شال کرمی رنگم کشیدم و مرتبش کردم.
صدای مردونه ای از پشت سرم شنیدم:
_هی کوچولو!
برگشتم. خودش بود. کوچولو؟چه غیر موأدبانه! البته اون هنوز اسم من رو نمیدونه. خب ندونه، می تونست بگه خانم یا دختر خانم.
چشم هام به سمت پایین کشیده شد. تیپ اسپورت زده بود. تیشرت طوسی با سویی شرت هم رنگ چشم هاش. پیش خودم اعتراف کردم هیکلش واقعا بی نقصه. نه لاغر مردنی، نه پف کرده و هرکول.
_مورد پسند واقع شد.
به چشم هاش زل زدم و گفتم:
_آروشا هستم، نه کوچولو.
_میدونم، ولی همون کوچولو بیشتر بهت میاد.
_بهم گربه می گفتین بهتر از این کلمهٔ لوس و تکراری بود.
سرش به عقب پرت شد و بلند خندید.
_خیلی خب گربه، سعی میکنم یه چیز دیگه جایگزینش کنم. بریم دیگه.
از ماشینش فهمیدم که وضع خوبی هم داره. البته مبارک صاحبش. من فقط برای چند ساعت به این آدم نیاز داشتم.
در طول راه، جز صدای آهنگ یکی از خواننده های معروف ترکی، چیزی سکوت رو نمی شکست.
غرق صدای خواننده بوده که آیدین به حرف اومد و گفت:
_کلاس چندمی گربه کوچولو؟
بهتره عصبی نشم...
_یه چند کلاس از شما پایین تر.
_ما که خیلی وقته دوران جاهلیت و بعد از اون رو هم گذروندیم.
_مدرسه دوران جاهلیت نیست. جاییه که سال ها انسان باهاش زندگی می کنه و خاطره داره. شما دلتون نمی خواد به اون زمان برگردین؟
_چرا، خیلی دلم میخواد دوباره جاهل و نادون شم و با نادون ها ارتباط داشته باشم، مثل الان.
ابروهام بالا پرید.
_یعنی من نادونم!
_تو هم یک بچه مدرسه ای هستی دیگه. اصلا یکی از دلایلی که الان اینجام همینه.
_اینکه من بچه مدرسه ای هستم؟
_اینکه تو نادونی.
از پشت شیشه نگاهم رو به پیرمرد و پیرزن بامزه توی ماشین کناری دوختم. نمیدونم چی به هم می گفتن و می خندیدن.
_چی دارن اون پیرمرد و پیرزن که قفل شدی روشون؟
نگاهم رو از ماشین کناری نگرفتم.
_آدم های پیر رو دوست دارم. مخصوصا اونایی که همیشه می خندن و همچنان به زندگیشون امیدوارن. ببینین چقدر کنار هم خوشحالن.
_دوست داری روزی توهم به اینجا برسی؟
_چرا که نه..این همون قضیهٔ "به پای هم پیر شین" رو نشون میده. کلی بچه و نوهٔ قد و نیم قد هم دورت رو بگیرن. کجاش بده؟
_حتما توی اون خونه های قدیمی با حوض های پر از ماهی قزمز هم زندگی کنی.
راه باز شد و از کنار ماشین پیرمرد و پیرزن گذشتیم. به سمتش برگشتم و خیره به نیم رخش، معترضانه گفتم:
_مسخره می کنین؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چرا اینجوری فکر می کنی؟ اتفاقا من عاشق این جور خونه های باصفام.
به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به ترافیک تهران دوختم.
_آخه بهتون نمیاد.
_بهم نمیاد از این خونه ها خوشم بیاد؟ درحالی که خونهٔ خودمون همینجوریه.
بهت زده به سمتش برگشتم.
_جدی میگین؟ از همین حوض های پر ماهی دارین؟ با پنجره های رنگارنگ؟ در و دیوار آجری چی؟
_هم حوض پر ماهی داریم، هم پنجره های رنگارنگ و هم دیوار آجری. میدونی چرا؟
_قطعا توی اون خونه یه مادر زندگی میکنه.
لبخند پر مهری از یادآوری کلمه مادر زد و درحالی که ماشین رو گوشه ای پارک می کرد، گفت:
_درسته. تو پیاده شو و همین جا بمون تا من یک جای پارک پیدا کنم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. چند دقیقه جلوی ورودی پاساژ ایستادم ولی خبری ازش نشد.
خب اشکالی نداره که من آروم آروم مغازه هارو نگاه کنم تا آیدین هم برسه.
مشغول تماشای ویترین مغازه های لباس مجلسی بودم که گوشهٔ مانتوم به شدت از پشت کشیده شد و باعث شد برگردم.
آیدین با سگرمه های درهم، نگاه توبیخ کننده ش رو به من دوخته بود.
_این رفتارها چیه؟
۲۰.۰k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.